فريده موسوي
متن زير روايت گرم و صميمانه طاهره معيني از سالها همراهي و چشمانتظاري همسر شهيدش حاج عبدالله معيني است كه پيش رو داريد.
با حاج عبدالله دختر عمو، پسر عمو بوديم. من متولد سال 32 بودم و او متولد سال 28. تنها چهار سال با هم فاصله سني داشتيم. انگار همين ديروز بود كه گفتند «عبدالله» ميخواهد به خواستگاريات بيايد. شنيده بودم كه عقد دختر عمو و پسرعمو را در آسمانها بستهاند و حالا اين ضربالمثل داشت در زندگي واقعي خودم پياده ميشد.
ما زندگيمان را در شهر اصفهان شروع كرديم. بعد به تهران آمديم و در محله جي نزديكيهاي خانه پدرشوهرم خانهاي گرفتيم و يك زندگي مشترك ساده اما شيريني را آغاز كرديم. هنوز خوب در تهران مستقر نشده بوديم كه حاجي بنا كرد به فعاليتهاي انقلابي. شغل آزاد داشت، اما در كنارش مداحي ميكرد و رفت و آمد به محيطهاي مذهبي باعث شده بود تمام قد به فعاليت انقلابي بپردازد. اعلاميههاي حضرت امام را توزيع ميكرد و در تظاهرات شركت داشت و خلاصه با عشقي كه به امام خميني داشت، هر كاري از دستش برميآمد انجام ميداد.
چند سال بعد زندگي ما روي غلتك افتاده بود. يكبار همراه حاجي به سفرحج رفتم كه بهترين خاطره تمام زندگيام است. خدا هم سه دختر به ما داد كه حضورشان زندگيمان را شيرينتر كرد. حاجي سعي ميكرد خانواده چهارنفرهمان را با رزق حلال اداره كند. چون مداح اهل بيت بود، ناني كه به خانه ميآورد بركت داشت. هنوز نوحههايي كه براي آقا امام حسين(ع) و آقا حضرت عباس(ع) ميخواند توي گوشم طنينانداز ميشود. هر وقت به آواي محزونش فكر ميكنم، اشكم سرازير ميشود.
بعد از انقلاب كه جنگ شروع شد، من و حاجي چند سالي از زندگي مشتركمان ميگذشت و صاحب خانه و زندگي و سه بچه بوديم. اما حاجي از همان اولش ساز رفتن كوك كرد. اولين بار سال 60 به جبهه رفت و در عمليات فتحالمبين شركت داشت. همين طور به جبهه رفت و آمد ميكرد تا اينكه سال 62 براي آخرين بار به جبهه اعزام شد. خيليها ميگفتند تو سه تا بچه قد و نيم قد داري، نرو بگذار جوانترها بروند. اما در جواب همهشان ميگفت: اگر من بمانم پس كي از كشورمان دفاع كند؟
عاقبت رفت و در عمليات والفجر يك شركت كرد. اين عمليات بهار سال 62 بود. حاجي ما هم 21 فروردين ماه همين سال در فكه به شهادت رسيد. اما تا مدتي پيكرش مفقود بود و هر بار خبرهاي متناقضي به ما اعلام ميشد. يكبار ميگفتند شهيد شده است. بار ديگر ميگفتند زنده است و ما هر بار با اخباري كه ميآمد از اين رو به آن رو ميشديم. عاقبت مسلم شد كه حاجي جزو شهداست. ماند تا سيزدهم ارديبهشت ماه 1377 كه پيكرش تفحص شد و به كشور بازگشت. همسرم وقتي كه رفت 34 سال داشت و حالا بعد از 15 سال به خانه بازميگشت. حتماً به او خوش گذشته بود كه اين قدر دير آمد. اما همين كه برگشت خوشحالمان كرد. حاجي از دلم نرفته بود كه بخواهد بازگردد.