نويسنده: حسن فرامرزي
ما آدمها اغلب اين استعداد را داريم كه خود را بدبختترين آدم روي زمين بدانيم. اما چرا اين اتفاق ميافتد؟ چرا ما تصور ميكنيم آدمهاي بدبختي هستيم؟ قياس يك عامل تعيينكننده در اين باره است. فرض كنيد شما در يك خانه 50 متري زندگي ميكنيد اما بستگان و همسايههاي شما همه در خانههاي 300 - 200 متري زندگي ميكنند. شما ناخودآگاه دست به قياس ميزنيد و خود را يك بدبخت تمام عيار حس ميكنيد چون كسي دور و بر شما در خانه 50 متري زندگي نميكند. اما اگر به فرض ببينيد كه آدمهاي زيادي مثل شما در آن حالت زندگي ميكنند چطور؟ آيا حس و قضاوت شما در اين باره تغيير نخواهد كرد؟ اگر فرض كنيم اغلب خانههاي اطراف شما 30 متري باشند آيا شما احساس نخواهيد كرد در يك خانه بزرگ لاكچري زندگي ميكنيد؟
دو قياس سعدي و تغيير موضع از شكايت به سپاس
ما به واسطه قياسهايمان، حس خوشبختي و بدبختي داريم. به اين قياسي كه سعدي در زندگياش دچار شده توجه كنيد: «هرگز از دور زمان نناليده بودم و روي از گردش آسمان درهم نكشيده مگر وقتي كه پايم برهنه مانده بود و استطاعت پاي پوشي نداشتم به جامع كوفه در آمدم دلتنگ. يكي را ديدم كه پاي نداشت سپاس نعمت حق به جاي آوردم و بر بيكفشي صبر كردم.» در نظر بگيريد كه روزي حتي استطاعت خريد كفشي مناسب براي پايتان را نداشته باشيد طوري كه مجبور باشيد با پاي برهنه بيرون برويد.
اين حالت مسلماً براي هيچ كسي خوشايند نيست و ميتواند يك سكوي بلند پرش به سمت حس بدبختي باشد. حق هم داريد. آخر زندگياي كه در آن نتوان كفشي تهيه كرد و پوشيد ديگر چه زندگياي است؟ اما به اين فكر كنيد كسي در زندگياش دقيقاً دچار اين حالت و صحنه شده و در اوج حس بدبختي كه به او دست داده كسي را ديده كه پا نداشته، بنابراين با شوكي كه به او وارد شده و متوجه آن چيز بزرگي كه داشته و نميديده شده و از موضع گلايه و شكوه به خداوند به موضع سپاس وارد شده و در نهايت به بيكفشي صبر كرده است.
سعدي در اين حكايت بسيار كوتاه دارد به ما ميگويد كه اگر كسي در زندگي نگاه درستي به داشتههاي خود داشته باشد ديگر احساس بدبختي نخواهد كرد. گويا آدمي عادت دارد كه بيشتر از آن كه داشتههايش را ببيند بر نداشتههاي خود متمركز شود. آيا سعدي قبل از اينكه آن مردي كه پاي نداشته را ببيند متوجه نبود پا دارد؟ او پا داشت اما پاي خود را تنها زماني حس كرد كه ديد كسي ديگر پا ندارد. اين جا همان نقطه حساسي است كه در زندگي ما هم وجود دارد. اين نقطه اشتراك ما با همان انسان قرن هفتم هجري است، انگار كه چيزي عوض نشده باشد. آيا ما هم اين گونه نيستيم؟ آنچه حال ما را بد ميكند، قياسهايي است كه در ذهن ما شكل ميگيرد.
اينكه گفته ميشود آدم براي آرامش روان خود نبايد دست به قياس بزند، جز اينكه خود را با خود مقايسه كند و مثلاً ببيند نسبت به هفته و ماه و سال پيش چطور رفتار كرده و چقدر جلو رفته است، اگرچه به يك معنا و از زاويهاي كاملاً درست است اما به نظر نميرسد بتوان براي همه آدمها تجويز كرد. فردي كه اصلاً با زندگي ديگران كار ندارد به نظر ميرسد در حد بالايي از اصالت قرار دارد ولي آدمهاي عادي ناخودآگاه خود را با ديگران مقايسه ميكنند اما چالش از آن جا آغاز ميشود كه اين قياس فيلتر شده و يك طرفه صورت ميگيرد.
به عبارت ديگر شما وقتي كفش نداريد، فقط خودتان را با كساني كه كفش پوشيدهاند مقايسه ميكنيد و خود را يك بدبخت مييابيد اما اگر اين قياس در يك دايره وسيعتر صورت بگيرد و شما ببينيد افرادي هستند كه نه تنها كفش، بلكه حتي پا هم ندارند در آن صورت خطكش كاملتري براي ارزيابي زندگيتان خواهيد داشت.
آيا حس سپاس كه به سعدي دست داده اخلاقي است؟
ممكن است كسي درباره اخلاقي بودن اين قياسها نقدهايي داشته باشد، از جمله اينكه چقدر اخلاقي است كه ما از مشاهده بداقبالي ديگران آرام شويم؟ مثلاً آيا اين حس كه به سعدي دست داده و وقتي ديده كسي پا ندارد حالتي از شكر در او پديد آمده اخلاقي است؟ ما در اين جا قصد ورود به اين مقوله را نداريم. بله به يك معنا ميشود گفت اين احساس شكر شايد چندان مورد پسند افرادي با معرفت بالاتر نباشد، همچنان كه معروف است ميگويند صاحبدلي عمري بر سر يك الحمدلله نابجا استغفار ميكرد. ماجرا از اين قرار بود كه او دكاني در بازار داشته و وقتي كسي ميگويد آتش در بازار به همه مغازهها سرايت كرده و همه دكانها سوخته جز دكان و محل كسب تو، او خدا را به خاطر اين اتفاق شكر ميكند اما بلافاصله متوجه رفتارش ميشود و اظهار پشيماني ميكند.
قياس كنيد اما شعاع دايره قياس را تنگ نكنيد
واقعيت اين است كه اين درجه از خلوص خاص افرادي با معرفتهاي بالا و روحهاي صيقلي است اما براي آدمهاي عادي آنچه ميتوان توصيه كرد اين است كه اگر ميخواهيد دست به قياس بزنيد تا حد امكان شعاع دايره را وسيع ببينيد، يعني مثلاً اگر صبح بلند ميشويد و شير آب را باز ميكنيد و به فرمان و حركت دست شما، آب سرد يا گرم جاري ميشود و شما اصلاً به ذهنتان خطور نميكند كه اين آب نه به عنوان يك «حق مسلم» بلكه به عنوان «نعمتي است كه به شما عطا شده» برويد و ببينيد كه ميلياردها انسان در روي همين زمين زندگي ميكنند كه اساساً هيچ دسترسي به آب آشاميدني سالم ندارند. اگر خودروي شما مدل پايين است ميتوانيد به آدمهايي فكر كنيد كه اصلاً خودرو ندارند و نظاير آن. شايد برخي البته در اين ميان با نوعي نگاه بدبينانه به اين سخنان بنگرند و مثلاً بگويند اينها نوعي فريب دادن يا تسلي دادن بدبختي است. اما آيا با كمي آرامش بيشتر به اين قضيه نگاه كنيم و تصوير بهتري از داشتههاي خود داشته باشيم به معناي بدبختي خواهد بود؟ آيا خانوادهاي كه هر روز بر سر كوچك بودن خانهشان مشاجره ميكنند و خود را بدبخت ميپندارند، ميتوانند خانه خود را بزرگ كنند يا خانوادهاي كه در عين حال كه واقف به كوچك بودن خانهشان هستند اما با صبوري و قياسهاي وسيعتر و تلاش و توكل، كارها را پيش ميبرند و در عين حال كه به دنبال آن هستند كه راهي براي بزرگتر كردن خانه بيابند اما با انگ زدنهاي مدام و روزانه خود را در تنگنا قرار نميدهند؟
پاسخ خداوند به حس بداقبالي عيسي (ع)
مراقبت از حال خوب در گرو مراقبت از انگهايي است كه آدم به خودش ميزند. پس اگر روزي، ساعتي و دقيقهاي خواستيد انگي به خودتان بزنيد و صفتي به خودتان نسبت دهيد به اين فكر كنيد كه واقعاً اينطور است؟ آيا شعاع نگاهتان آنقدر وسيع است كه اين صفت را به خودتان نسبت ميدهيد؟ مولانا در «فيه مافيه» حكايت زيبايي در اين باره نقل ميكند: آوردهاند كه عيسي (ع) در صحرايي ميگرديد باران عظيم فرو گرفت. در خانه سيه گوش در كنج غاري پناه گرفت تا باران منقطع گردد. وحي آمد كه از خانه سيه گوش بيرون رو كه بچگان او به سبب تو نميآسايند. ندا كرد كه يا ربِّ لِابنِ آوي ماوي و لَيسَ لِابنِ مريمَ مَاوي. گفت فرزند سيه گوش را پناه است و جاي است و فرزند مريم را نه پناه است و نه جاي و نه خانه است و نه مقام است؟ خداوندگار فرمود اگر فرزند سيه گوش را خانه است، اما چنين معشوقي او را از خانه نميراند. تو را چنين رانندهاي هست. اگر تو را خانه نباشد، چه باك كه لطف چنين رانندهاي و لطف چنين خلعت كه تو مخصوص شدي كه تو را ميراند، صد هزار هزار آسمان و زمين و دنيا و آخرت و عرش و كرسي ميارزد و افزون است.»
اين همه رنجها و دشواريها كه در زندگي پيش ميآيد اگر انسان معناي پشت اين رنجها را بداند آن وقت قضاوت ديگري در اين باره خواهد داشت و آنها را به حساب بدبختي و بداقبالي نخواهد گذاشت، همچنان كه آدمي وقتي رنج سفري را به خود هموار ميكند و در گرما و سرما، در باد و بوران و در خوف جان و خطر به جاده ميزند آنقدر به رسيدن به آن يار عزيز ميانديشد و فكر ميكند كه اين سختيها به چشم او هيچ نميآيد بلكه خود را آنقدر خوشبخت حس ميكند كه عزيزي منتظر اوست و نگران حال اوست و با او تماس ميگيرد اما اگر كسي به جاده بزند، در حالي كه نميداند به كجا ميرود و چرا ميرود و مقصد كجاست مسلماً هيچ تلاطمي هم در ميان نباشد و هيچ سدي هم جلوي او سبز نشود، از اين همه سرگرداني و بيتكليفي خود را بداقبال و بدبخت حس خواهد كرد.
شايد بشود اين جا اين سخن را طرح كرد كه وسعت قياسها در زندگي ما را به نقطهاي ميرساند كه معناي زندگي را متوجه شويم، مثل كسي كه ميتواند همه اجزا و تكههاي يك پازل را ببيند. وقتي كسي توانست وسيع بينديشد و وسيع نگاه كند در آن صورت با ديدن همه يا بخش قابل توجهي از تكههاي زندگي متوجه معناي آن خواهد شد و اگر كسي به اين نقطه برسد در آن صورت از رنج صفاتي چون بدبختي و بداقبالي رها خواهد شد اما تا رسيدن به آن نقطه به نظر ميرسد كه همان راه سعدي را بايد پيمود كه هر وقت غصه نداشتههايمان را در زندگي ميخوريم نگاه كنيم و ببينيم چه چيزهايي داريم كه پيشتر به آن داشتهها دقت نكرده بوديم و بسياري در اين ميان از ما ندارترند و اگر ما كفش نداريم، بسياري پا ندارند.