مرد جوان كه سينا نام دارد همسرش بهاره را براي اولين بار در يكي از سفرهايش به كوير ملاقات كرد. او تصور ميكرد بهاره هم مثل خودش عاشق سفر است، براي همين تصميم ازدواج با او را گرفت. سينا كه ليدر تور بود، وقتي بعد از ازدواج متوجه شد همسرش به سفر علاقه چنداني ندارد و به او دروغ گفته بود، تصميم گرفت به زندگي مشتركش براي هميشه پايان دهد.
دعواي اين زوج عاشقپيشه به دليل مسافرت آنقدر زياد شد كه در نهايت هر دو تصميم به طلاق گرفتند و براي جدايي راهي دادگاه خانواده شدند. مرد جوان زماني كه در مقابل قاضي شعبه 268 دادگاه خانواده قرار ميگيرد درباره علت درخواست جدايياش ميگويد: ششسالي ميشود كه بهاره را ميشناسم. با او در يك سفر آشنا شده بودم. با يك تور به كوير رفته بودم و بهاره و دوستانش هم با ما همسفر بودند. در آن سفر وقتي بهاره را ديدم به شدت به او علاقهمند شدم. وقتي شنيدم كه بهاره هم مثل خودم عاشق سفر است، اين علاقه بيشتر هم شد. آخر من خودم عاشق سفر هستم و به همين دليل هم تورليدر شدم تا بتوانم به واسطه شغلم در سفر باشم.
از ديدن جايجاي كشورم لذت ميبرم و اگر تمام عمرم را هم در سفر باشم باز هم خسته نميشوم. در آن سفر بهاره هم اين كار مرا تحسين كرد و گفت خودش هم مثل من عاشق سفر است. من و بهاره به هم علاقهمند شديم و در مدت آشناييمان مرتب از سفرهايي كه ميرفتم برايش تعريف ميكردم. او هم هيجانزده ميشد و ميگفت حاضر است تا آخر عمر در كنار من سفر كند. من از اينكه بهاره تا اين اندازه عاشق سفر كردن است، خوشحال بودم. چون هميشه دوست داشتم با كسي ازدواج كنم كه در سفرهايم با من همراه باشد.
او ادامه ميدهد: بعد از مدتي آشنايي، من و بهاره با يكديگر نامزد كرديم. ديگر به راحتي ميتوانستيم با هم به سفر برويم. اتفاقاً بهاره هم مخالفتي نداشت و هميشه همراه من بود. از اينكه ميديدم او هم مثل من براي مسافرت رفتن هيجان دارد، خيلي ذوق ميكردم. تا اينكه در نهايت هشتماه پيش من و بهاره به عقد يكديگر درآمديم و زندگي مشتركمان آغاز شد. شايد باورتان نشود، ولي همسرم درست بعد از آغاز زندگي مشتركمان، اخلاق و رفتارش تغيير كرد. انگار آن بهارهاي كه از خودش نشان ميداد، دروغ بود. بهاره بعد از ازدواج ديگر مثل قبل با من به مسافرت نميآمد و ميگفت حوصله ندارد. هر بار با ذوق و شوق به او ميگفتم قرار است به يك سفر برويم يا نميآمد يا غر ميزد. الان هشتماه است كه با هم زندگي ميكنيم، ولي حتي يك سفر با آرامش با هم نرفتيم. مرتب غر ميزند و ميگويد دل و دماغ سفر رفتن را ندارد.
آقاي قاضي، بهاره ميداند من چقدر عاشق سفرم و به دليل شغلم مجبورم هميشه به مسافرت بروم، ولي مرا همراهي نميكند. بعد از ازدواج به يك زن دلمرده و بيحوصله تبديل شد. براي همين سر اين موضوع هر روز با هم درگير بوديم تا جايي كه تصميم گرفتيم به زندگي مشتركمان براي هميشه پايان دهيم.
در ادامه جلسه، همسر اين مرد نيز به قاضي ميگويد: آقاي قاضي مسافرت رفتن هم حدي دارد. من كه نميتوانم تمام زندگيام را رها كنم و مرتب در سفر باشم. خودم عاشق مسافرت رفتن هستم، ولي زندگي آنقدر گرفتاري دارد كه نميشود هميشه در سفر بود و خوش گذراند. پيش از ازدواج من مسئوليت سنگيني نداشتم براي همين ميتوانستم به راحتي به مسافرت بروم، ولي حالا كه ازدواج كردهام، كلي دردسر دارم. مسئوليت يك زندگي بر گردنم است. بايد كارهاي خانه را انجام دهم. نميتوانم خانه و زندگيام را رها كنم و به دنبال شوهرم از اين شهر به آن شهر بروم، ولي سينا اين موضوع را درك نميكند. اين مرد خودخواه فقط خودش را ميبيند و به سليقه خودش اهميت ميدهد. هشتماه است كه ازدواج كردهام، ولي يك روز خوش هم نداشتهام. هر روز براي سفر با هم جنگ و دعوا داريم. تا بحث مسافرت ميشود، امكان ندارد من و سينا با هم جنجال نداشته باشيم. خيلي از مسافرتها را به اجبار او رفتهام. ولي ديگر خسته شدم. من و سينا با هم تفاهم نداريم و ازدواج ما از همان اول اشتباه بود. در پايان قاضي عموزادي سعي ميكند اين زوج را از جدايي منصرف كند، ولي اين زوج از تصميم خود منصرف نميشوند و بر طلاق پافشاري ميكنند. براي همين قاضي نيز رسيدگي به اين پرونده را به جلسه آينده موكول ميكند و از اين زوج ميخواهد در اين مدت بيشتر در رابطه با تصميمشان فكر كنند.