نويسنده:زهرا شكوهي طرقي
بید مجنون گوشه حیاط شده بود پاتوق هر روزشان، زنگهای تفریح هر کدام خوراکی به دست، خودشان را به آنجا میرساندند. میگفتند و میخندیدند و صدای خندههایشان در حیاط مدرسه میپیچید.
آن روز هم معصومه طبق معمول خودش را به دوستانش رساند، خوراکیاش را مثل بقیه وسط گذاشت. همگی در حالی که به انواع خوردنیها ناخنک میزدند با هم بگو، بخند میکردند. ستاره همین طورکه گره کیسه گوجه سبزش را باز میکرد گفت: «بچهها برای روز معلم برنامهای ندارید؟ چیزی تا اون روز نمونده ها!»
آرزو که چشمش به گوجه سبزهای نوبرانه افتاد دیگر دلش طاقت نیاورد. با صدای بلند داد زد: «باز کن در اون کیسه رو دلمون آب شد» که یکدفعه همه زدند زیر خنده.
سهیلا با صدایی آرام گفت:«به نظر من با هم پول بذاریم و طلا بخریم »، حرفش تمام نشده بود که مخالفتها شروع شد.
مشغول حرف زدن بودند که زنگ کلاس زده شد و فاطمه در حالی که روپوش مدرسهاش را میتکاند گفت: «به نظر من هر کس به سلیقه خودش هدیه روز معلمو تهیه کنه .»
همگی به سمت کلاس به راه افتادند، اما هدیه روز معلم حسابی فکر معصومه را مشغول کرده بود. او خوب میدانست تهیه هدیه مناسب این روز هزینه مالی دارد و از طرفی خیلی دوست داشت هدیهای متفاوت و جذاب به معلمش بدهد تا از زحمتهای او قدردانی کند.
ذهنش حسابی آشفته شده بود: «نکنه ارزش هدیه من کمتر از هدیه دوستانم باشه؟ اگه معلم از هدیه من خوشش نیاد چی؟» سؤالها در ذهنش همین طور رژه میرفتند.
تصمیم گرفت در مورد این موضوع با مادرش مشورت کند، او خوب میدانست که مادرش همیشه ایدههای خوبی دارد. عصر آن روز در اتاق کار مادرش را زد و اجازه خواست. مادرش در حالی که تکههای چرم را برش میداد گفت: «بیا تو دخترم .»
معصومه اتفاقات مدرسه را برای مادرش تعریف کرد. مادر هم مثل همیشه کامل به حرفهای او گوش داد. مادر نگرانیهای او را خوب میفهمید .بعد از تمام شدن حرفهایش، مادر در حالی که کنار او مینشست گفت:«من یه پیشنهاد دارم که هم متفاوته و هم باارزش؛ فقط یه ذره تلاش و کوشش خودتو میطلبه.»
معصومه که میدانست مادرش همیشه فکرهای نو و تازهای دارد با اشتیاق گفت: «بگو مامان دیگه طاقت ندارم.»
مادرش گفت: «من میتونم کمک کنم تا یک کیف زیبا برای معلمت بدوزی، این طوری هم صرفهجویی کردی، هم یه کیف زیبا که هنر دست خودته هدیه دادی.»
معصومه وقتی پیشنهاد مادر را شنید نمیدانست چه بگوید، از طرفی دلشوره داشت که اگر از پس این کار برنیاید و یا اگر هدیه او پیش معلم ارزشی نداشته باشد چه؟
اما حرفهای مادرش همیشه به او امید و اعتماد به نفس میداد. او میدانست که مادرش در میان دوست و آشنا مشهور به خوشسلیقه بودن است. عصر همان روز به کمک مادر، دست به کار شد چون زمان زیادی تا روز معلم نداشت.
روز موعود فرارسید. دانشآموزان به کمک همدیگر کلاس را تزئین کردند. ستاره هم کیکی که به کمک مادرشدرستکرده بودراروی میز قراردادوهدیهها را دور تا دور کیک چیدند و آماده شدند تا معلمشان وارد شود.
معلم با لبخند همیشگیاش وارد کلاس شد و با استقبال پرشور دانشآموزان حسابی هیجانزده شد.
از بچهها تشکر کرد و پشت میزش نشست. بعد از بریدن کیک و پخش کردن آن بین بچهها حالا دیگر نوبت باز کردن هدیهها رسید.
در چشم بههم زدنی میز پر شد از انواع ظروف، لباس و... معصومه دلهره و اضطراب داشت که نکند معلم از هدیه او خوشش نیاید تا این که نوبت به هدیه او رسید. معلم با حوصله و اشتیاق هدیه را باز کرد اما حالت صورتش عوض شد و دیگر خبری از لبخند در صورتش نبود.
معصومه که نگاهش به معلم بود با دیدن چهره او قلبش به شدت می زد تا اینکه معلم پرسید: «این هدیه از طرف کیه؟» معصومه از جایش بلند شد و با صدای آرام و لرزان گفت: «خانم اجازه؟ مال ماست، خودمون دوختیم.»
معلم با تعجب گفت: «این کار خودته؟ آفرین! این بينظیره، خیلی با سلیقه طراحی و دوخته شده.» معصومه اصلاً انتظار نداشت و حسابی ذوقزده شده بود. ستاره دستی به شانه معصومه زد و گفت :«ناقلا خب به ما هم میگفتی چه فکری داری تا ما هم از این کارا بکنیم.»
معلم در حالی که کاغذهای کادو را جمع میکرد و از بچهها تشکر میکرد، گفت: «بچههای عزیز من، از همهتون ممنونم که زحمت کشیدین، ارزش مادی یک هدیه خیلی اهمیت نداره و این ما هستیم که به هدیههامون ارزش میدیم، اینو همیشه به خاطر داشته باشید برای یک معلم هدیهای باارزشتر از موفقیتهای شما نیست.»