عليرضا محمدي
شهيد مجيد جهانبين يكي از شهداي گروه دستمالسرخهاست كه خاطرات پراكندهاي در ذهن همرزمانش برجاي گذاشته است. زماني كه در خصوص شهداي اين گروه تحقيق ميكردم، جسته و گريخته ميشنيدم كه لوتيمرام بوده و اهل شوخي و شلوغ بازي و. ... خلاصه هركسي صفتي از او بيان ميكرد. خيلي دوست داشتم از داش مجيد دستمالسرخها بيشتر بدانم. خيلي هم اين در و آن در زدم، اما همه همرزمانش تنها يك جمله را تكرار ميكردند «پدر و مادر و همه كس و كارش فوت شدهاند.» به نظرم رسيد اگر خود شهيد زنده بود، با فصاحت كلامي كه داشت ميگفت «الكي الكي فراموش شديم.»
تصور فراموشي يك شهيد آزاردهنده است. به همين خاطر دست از جستوجو برنداشتم تا نهايتاً برادر يكي ديگر از شهداي دستمال سرخ گفت: «در خيابان خواجه نصير يك خيابان فرعي به نام شهيد مجيد جهانبين ديدهام.» با همين سرنخ صبح يكي از روزهاي فروردين ماه راهي آنجا شدم. بايد در انتهاي خيابان مطهري بعد از سه راه پليس، تقاطع صياد شيرازي پياده ميشدم و يك مسيري را با خط 11 ميرفتم تا به خيابان خواجهنصير ميرسيدم.
خواجهنصير حالا چند سالي است كه به اجارهدار تغيير نام داده است. خياباني بلند پر از كوچههاي فرعي و تو در تو. محلهاي در مركز تهران كه بافت سنتي خودش را حفظ كرده است. كوچهها و خيابانهاي فرعي اجارهدار خيلي از هم فاصله ندارند. اولي نه، دومي نه و. . . خيلي پياده نرفته بودم كه به خيابان مجيد جهانبين رسيدم. اما حالا بايد از كجا شروع ميكردم؟ سر خيابان پنج مرد ميانسال ايستاده بودند. نامطمئن از يكيشان پرسيدم: مجيد جهانبين را ميشناختيد؟ چند ثانيهاي رو به رويم پلك زد تا بگويد: همين كه اسمش روي كوچهمونه؟ آره بچه محل بوديم.
با حوصله جوابم را ميداد اما تنها ميدانست كه پدر و مادر مجيد و برادر بزرگش فوت شدهاند و «هيچ خبري ازشون ندارم.» يك نفر از جمع مسنهاي خواجه نصير پيرتر از باقي بود. مغازهاش هم از خودش پيرتر. به او راهنمايي شدم و گفت: «خانواده جهانبين چند سال پيش خانهشان را فروختهاند و الان جايش يك ساختمان چند واحدي نو ساختهاند.» يعني اگر آن خانه قديمي ميماند لااقل ميشد از لابه لاي خشتهاي كهنهاش ردي از جهانبين يافت. اما حالا همان خشتهاي قديمي هم كوبيده شدهاند.
يك نفر از جمع كاسبهاي محله حرفي زد كه دلم را لرزاند. همين حرف هم باعث شد تيتر مطلب را تغيير بدهم. وگرنه ميخواستم بالاي اين مطلب به عنوان تيتر بنويسم «خانه دوست كجاست». كاسب پير گفت: «شهدا فراموش شدند. تموم شدند.» اما مگر ميشود پهلواني فراموش شود و اينطور شد كه به فكرم رسيد آن بالا بنويسم «پهلوانان نميميرند»!
به هرحال به خانه سنگ نما شدهاي رفتم كه روي ويرانه خانه جهانبينها ساخته شده است. كسي در اين چهار طبقه چند واحده او را نميشناخت. سرتاسر كوچه را نگاه كردم، پر از خانههاي قديمي بود كه لابد قديميترها در آن سكونت داشتند. اين زنگ و آن زنگ را زدم، غالب صداها از پشت آيفون جوابم را ميدادند. يك خانهاي هم كه پيچكها سرتاسر ديوارش را پوشانده بودند اصلاً جوابم را نداد. در خانهاي را زدم كه از تكنولوژي آيفون بهرهاي نداشت. پيرمردي كه «40 سال» از عمرش را در همين كوچه سپري كرده بود، در را باز كرد. كمي لفتش دادم تا حافظهاش به كار بيفتد. فكرش به همان خانهاي رسيد كه پيچك سبزش كرده است. به انگشت نشان داد كه «خانم آن خانه با عروس خانواده جهانبينها ارتباط دارد.»
باز سراغ پيچك خاموش رفتم. زنگش را ميزدم كه يك نفر از داخل كوچه گفت:
- با ما كار داريد؟
خانم ميانسالي بود با كيسههاي ميوه در دستش.
- اهل همين خانه هستيد؟
زن ميانسال با مادر پيرش كه مرتب تعارف ميكرد داخل خانه شوم و چاي مهمانشان باشم، از جهانبينها خبر داشتند. برخلاف مادر پير، دخترش نا مطمئن بود كه يك مرد 37 ساله چه كار ميتواند با شهيدي داشته باشد كه موقع شهادت او تنها يك سال داشت؟
- وظيفه كاريام است و علاقه ذاتيام.
شمارهام را گرفت تا به عروس جهانبينها بدهد. عروسي كه يحتمل بايد الان بالاي 60 سال داشته باشد. عروس جهانبينها صبح روز بعد با من تماس گرفت. شانس آوردم كه از خانوادهاش، او هنوز زنده است. انشاءالله داش مجيد را تا چند روز ديگر در همين صفحه مفصلتر معرفي خواهيم كرد. خودمانيم دير هم بجنبيم باز هم پهلوانها نميميرند؟