نويسنده: سمانه حسينزاده
همكلاسيام زهرا با خوشحالي فراوان از زندگياش تعريف ميكرد و هميشه لبخند بر لبانش بود، به دور از هيچ نگراني و اضطرابي. من هم در فكر و خيال خودم، زندگي او را با زندگي خودم مقايسه ميكردم!
در زندگي زهرا: پدرش شبها زود به خانه برميگردد. او با پدرش راحت است و روزهاي تعطيل با هم بازي و تفريح ميكنند. مادرش هر روز داخل كيفش لقمه ميگذارد تا مجبور نشود بيسكويت و كلوچه بخورد. خانه آنها هميشه پر است از مهمان. زهرا در زندگياش حق انتخاب دارد و مجبور نيست درسي را بخواند يا كلاسي را شركت كند كه مادرش قبلاً به آن علاقه داشته است.
در زندگي من (ساناز): يك هفته است كه پدرم را نديدهام! چون شبها دير ميآيد و صبحها زود هم ميرود سر كار. دو شيفته كار كردن هم سختي خودش را دارد. مادرم صبح كه از خواب بيدار ميشود، به جاي لقمه به من پول ميدهد و بلافاصله به سراغ اينترنت ميرود تا ببيند امروز چه لباس و چه آرايشي مد شده است!
در زندگي، مجبورم درسي را بخوانم و كلاسي را شركت كنم و لباسي را بپوشم كه مادرم به آن علاقه دارد. تا ميخواهم اعتراض كنم كه اين لباس را نميخواهم، مادرم فرياد ميزند كه ميخواهي آبروي ما را جلوي ديگران ببري؟ اين لباس تازه مد شده است بايد بپوشي تا جلوي دوستانم خجالت زده نشوم!
اقوام و خويشانمان هم از ترس ريخت و پاشهاي سفره مادرم، جرئت آمدن به خانه ما را ندارند.
خسته شدم از اين همه رقابتهاي بيمورد و بيخودي. خسته شدم از اين همه تجمل و اشرافيت خانوادهام. تا اين حد كه حتي لياقت داشتن يك اسم خوب و با معني را هم نداشتم. متأسفم براي خودم كه از لحظه تولدم، قرباني اشرافيگري پدر و مادرم شدم! دلم ميسوزد براي خاله بيچارهام كه با دخالتها و توصيههاي تجملاتي مادرم، زندگياش به نابودي كشيده شد و به زودي از شوهرش طلاق خواهد گرفت!
در زندگي ما تمام حرف و سخنها به پول و رقابت ختم ميشود. در اين زندگي اشرافي، پدر و مادرم معني واقعي زندگي را درك نميكنند. آنها همه چيز را با پول قيمتگذاري ميكنند و حتي رابطهها هم با پول برقرار ميشود!
پول، تجمل و اشرافيت كلماتي هستند كه لذت زندگي كردن را از ما گرفته است. كساني كه با ما ارتباط برقرار ميكنند، به خاطر خودمان نيست، بلكه به خاطر ثروت و دارايي پدر است.
دوستم زهرا ساده زندگي ميكند ولي واقعاً خوشبخت است. حسرت يك لحظه به جاي او بودن برايم به آرزويي دست نيافتني تبديل شده است. كاش زندگي ما هم كوچك و ساده بود.
هر ساله با شروع سال جديد در كنار كوچه و خيابان، لوازمي ديده ميشود كه با وجود اينكه هنوز تميز و نو هستند ولي به علت مُدگرايي جاي خود را با وسايل قيمتيتر و به روزتري عوض كردهاند كه منشأ آن، رقابتهاي خانم خانه با دوستانش است كه هر ساله بايد لوازم و دكور خانه تعويض شود تا در اين مبارزه اشرافيت شكست نخورد و اين مرد خانه است كه بايد زير چرخ دندههاي اين رقابت ناسالم كمرش خم شود.
آقاي مهربان خانه، براي تأمين خرجهاي سرسامآور همسر خود مجبور ميشود كه براي گرفتن وام جلوي ديگران خود را كوچك كند. كه البته با گرفتن وام، همه چيز درست نميشود. حالا بايد اين مرد بيچاره دو شيفت كار كند تا بتواند اقساط وام خود را بدهد و اما اگر باز هم دچار مشكل شود مجبور ميشود كه خداي نكرده ربا بگيرد و اين كار مساوي است با نابودي زندگي و بيآبرو شدن مرد خانه.
اين مرد چقدر ميتواند كار كند و با خستگي فراوان به خانه برگردد و با بيحرمتيهاي همسر خود مواجه شود. بالاخره او هم آدم است و بايد آرام و راحت زندگي كند و از زندگي لذت ببرد ولي با كارهاي همسر خود مجبور ميشود تمام جواني خود را به پاي چشم و همچشمي بگذارد و انتهاي اين مسير راهحلي جز جدايي و طلاق پيش روي خود نميبيند!
اشرافيت و تجملگرايي، باعث ويراني يك خانواده ميشود.