کد خبر: 847450
تاریخ انتشار: ۰۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
گفت‌وگوي «جوان» با خواهر شهيد رضا آجوداني
شهيد رضا آجوداني وقتي به شهادت رسيد، 15 سال بيشتر نداشت. اما پدرش ديده بود رضا در اتاق بالاي منزلشان نوار نوحه مي‌گذارد و زياد گريه مي‌كند. گريه‌ها كه ادامه مي‌يابد...
  فريده موسوي
شهيد رضا آجوداني وقتي به شهادت رسيد، 15 سال بيشتر نداشت. اما پدرش ديده بود رضا در اتاق بالاي منزلشان نوار نوحه مي‌گذارد و زياد گريه مي‌كند. گريه‌ها كه ادامه مي‌يابد، از پسرش مي‌پرسد: «گريه‌هاي نوجواني مثل تو براي چه مي‌تواند باشد؟» رضا هم در جواب مي‌گويد: «از شوق شهادت». شهيد رضا آجوداني متولد 1346 بود و سال 61 به شهادت رسيد. او سال‌هاي اندكي در اين كره خاكي زندگي كرد، اما گوهري را در زندگي يافته بود كه هرگز او را به دو روز دنياي فاني شيفته نكرد. گفت‌وگوي ما با اشرف آجوداني خواهر بزرگ‌تر شهيد را پيش رو داريد.
آقا رضا چطور بچه‌اي بود كه از سن كم به شهادت عشق مي‌ورزيد؟
به نظر من ذات اين بچه‌ها خوب بود كه از سن كم عاشق خدا مي‌شدند و بهترين راه رسيدن به خدا را هم در شهادت مي‌ديدند. رضا يك بچه جنوب‌شهري قوي‌بنيه‌اي بود كه سر سفره پدر و مادرمان حلال خورد و حلال فكر كرد و عاقبت خونش را در مسير انقلاب اسلامي حلال كرد. يعني خودش خواست كه خونش در اين مسير ريخته شود. رضا آجوداني يك نوجوان كم‌سن و سال و معمولي بود، اما انقلاب امام خميني ذات پاك آنها را تقويت كرد، بارور كرد و خيلي زود ميوه وجودشان رسيد. رضاي ما وقتي كه 13، 14 سال داشت از شوق شهادت شب‌ها تنها در اتاقش گريه مي‌كرد.
با سن كمش چطور راهي جبهه شد؟
شناسنامه‌اش را دستكاري كرده بود. از طرفي هيكل نسبتاً درشتي هم داشت و نگاهش كه مي‌كردي فكر مي‌كردي 20 ساله است. چون جرئت و جسارت زيادي داشت، قبول كرده بودند به جبهه برود و چند بار هم رفت و آمد تا اينكه به شهادت رسيد.
در آن سن و سال قاعدتاً درسش را نيمه‌كاره رها كرده بود؟
بله، درسش را رها كرد تا نگذارد حتي يك وجب از خاك كشورمان دست دشمن بماند. اتفاقاً درس آقا رضا خيلي خوب بود. دوست داشت مهندس شود و با نمرات خوبي كه داشت، مطمئن بوديم از نظر تحصيلي موفق مي‌شود. اما خب مهندس كوچك ما رفت و به شهادت رسيد.
پدر و مادرتان مخالف رفتن او به جبهه در سن نوجواني نبودند؟
خب، آنها از اينكه بلايي سر رضا بيايد، مي‌ترسيدند ولي خودش اصرار داشت كه به جبهه برود. يكبار پدرم صداي گريه‌هاي رضا را از اتاقش مي‌شنود. مي‌رود و مي‌پرسد: پسرم تو با اين سن كم چه دردي داري كه اينطور گريه مي‌كني؟ رضا هم مي‌گويد: دوست دارم شهيد شوم و از شوق شهادت گريه مي‌كنم. وقتي يك نفر اينطور عاشق يك راه مي‌شود، نمي‌شود جلويش را گرفت. خصوصاً كه راهش حق باشد.
از نحوه شهادتش بگوييد.
سال 61 و در منطقه سومار يك خمپاره كنار برادرم اصابت مي‌كند و تنش را سوراخ سوراخ مي‌كند. او را به سردخانه مي‌برند و بعد از 24 ساعت متوجه مي‌شوند زنده است. بعد به بيمارستاني در شيراز منتقل مي‌شود. رضا را بعد از مدتي به خانه مي‌آورند. وقتي من او را ديدم، در بدنش جاي سالم نداشت. توي سرش هم چند تركش جا مانده بود. رضا تا مرا ديد بلند شد و روبوسي كرد. گفت: «چند قدم مانده به بهشت!» بعد چون هوس مرغ كرده بود، به مادرم گفت:« برايم مرغ درست كن از بس در جبهه كنسرو بادمجان خورده‌ام قيافه‌ام شبيه بادمجان شده است، مادرم چلومرغ درست كرد و رضا خورد. همين حين داشت تلويزيون نگاه مي‌كرد. يكهو گفت نمي‌خواهم تلويزيون ببينم. ما آن را از اتاق خارج كرديم. اما ناگهان رضا داد زد: «تا بهشت يك قدم مانده كمكم كنيد. حضرت علي اصغر(ع)، حضرت علي اكبر(ع)، حضرت قاسم(ع) كمكم كنيد.» بعد در بغل مادرم جان داد و به شهادت رسيد. او در همان اتاقي به شهادت رسيد كه خيلي از شب‌ها تنهايي در آنجا عزاداري و گريه مي‌كرد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار