کد خبر: 847448
تاریخ انتشار: ۰۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
گفت‌وگوي «جوان» با خانواده شهيد ماشاءالله استاد‌مرتضي از سرداران گمنام دفاع مقدس
از شهيد ماشاءالله استادمرتضي همين قدر شنيده بودم كه در يك نمايش تئاتر در مهاباد نقش شيخ حسن جوري را بازي كرده است. اين را يكي از همرزمانش مي‌گفت. حتي درست اسم شهيد را به ياد نمي‌آورد، اما مي‌گفت...
 عليرضا محمدي
از شهيد ماشاءالله استادمرتضي همين قدر شنيده بودم كه در يك نمايش تئاتر در مهاباد نقش شيخ حسن جوري را بازي كرده است. اين را يكي از همرزمانش مي‌گفت. حتي درست اسم شهيد را به ياد نمي‌آورد، اما مي‌گفت سن و سالش بيشتر از باقي رزمنده‌ها بود و او را استاد صدا مي‌زدند. خيلي دوست داشتم از استاد بيشتر بدانم. از اين و آن رزمنده سؤالاتي در خصوصش پرسيدم و هيچ كدام اطلاعات دقيقي از او نداشتند. گذشت تا اينكه عكاس يكي از خبرگزاري‌ها به طور اتفاقي گفت شهيد ماشاءالله استادمرتضي را مي‌شناسد! به نظرم رسيد خود شهيد سفره آشنايي بيشتر را پهن كرده است. فرصت را غنيمت شمردم و با مهدي استاد‌مرتضي پسر شهيد تماس گرفتم. گفت‌وگويمان كه با پسر و همسر شهيد (فاطميه سلطانيه) شكل گرفت، فهميدم آقا ماشاءالله آنقدر مردانه جنگيده بود كه دشمن براي خم كردن قامتش مجبور شده 14 گلوله شليك كند.
فرزند شهيد
شايد شما از ماجراي بازي تئاتر شهيد استاد‌مرتضي در مهاباد خبر نداشته باشيد، اما همين موضوع باعث شد دنبال خانواده ايشان بگرديم و شما را پيدا كنيم. خانواده‌اي كه دوست داريم بيشتر از آن بدانيم.
پدرم بچه بازارچه نايب‌السلطنه تهران بود. سال 46 كه با مادرم ازدواج مي‌كند در خيابان پيروزي ساكن مي‌شوند و زندگي‌شان را همانجا بنا مي‌سازند. ما در خانواده سه فرزند بوديم. دو خواهر بزرگ‌ترم و من كه سال 50 به دنيا آمدم. شهيد استاد مرتضي از آن پدرهاي مذهبي و انقلابي بود. هرچند ما كمتر مي‌ديديدمش، چراكه مرتب فعاليت مي‌كرد و حتي سال 50 تا 57 دو سال از دست مأموران رژيم طاغوت به بندرعباس فرار كرد. بعد از انقلاب هم كه در كميته و سپاه و جبهه و. . . بود تا به شهادت رسيد.
گويا ايشان را در جبهه بابا صدا مي‌زدند؟
بله، به خاطر سن زيادشان نسبت به ساير رزمنده‌ها بابا صدايش مي‌كردند. البته بيشتر ايشان را استاد صدا مي‌زدند. پدر متولد 25 مهر سال 1315 بود. زمان شهادتش در 23 تيرماه 1365 50 سال داشت. كلمه «بابا» فقط لقبش نبود، بلكه به قول همرزمانش مثل يك پدر دلسوز به رزمنده‌هاي جوان‌تر رسيدگي مي‌كرد. خصوصاً كه سمت فرماندهي هم داشت.
اينكه گفتيد شهيد در يك مقطع به بندرعباس فرار كرده بود، پس قاعدتاً فعاليت‌هاي انقلابي گسترده‌اي داشته است؟
شهيد از انقلابي‌هاي قديمي بود. به همراه چهره‌هايي چون آقاي گرمارودي(شاعر نام‌آشنا) و آقاي ختني فعاليت مي‌كردند. آقاي ختني يكبار به منزلمان آمدند و به صورت سربسته از فعاليت‌هاي عميق و ريشه‌دار پدر گفتند. همين فعاليت‌ها هم باعث مي‌شود كه پدرم كار و زندگي‌اش را رها و به شكل ناگهاني به بندرعباس فرار كند. آن زمان ايشان كارخانه تريكوبافي داشت. وقتي به بندرعباس مي‌رود، مجبور مي‌شود كارخانه‌اش را بفروشد تا خودش و خانواده‌اش بتوانند گذران زندگي كنند. زماني كه انقلاب پيروز شد من 7 سالم بود. تقريباً دو سال قبلش براي پيدا كردن پدر همراه مادرم به بندرعباس رفتيم. البته چيز زيادي از اين خاطره به ياد ندارم، اما بنده خدا مادرم خيلي اين در و آن در زده بود تا بابا را پيدا كند. ما بعد از اين ديدار به تهران برگشتيم و پدرم مجبور بود تا حوالي پيروزي انقلاب، غم غربت را تحمل كند.
از دوران رزمندگي و جهاد پدر چه مي‌دانيد؟
ايشان بعد از پيروزي انقلاب مدتي در كميته مشغول مي‌شود. بعد از تشكيل سپاه هم كه پاسدار مي‌شود و در گزينشي پادگان وليعصر(عج) خدمت مي‌كند. پدرم با شهيد وصالي و شهيد چمران ارتباط داشت. يك مدتي به كردستان مي‌رود و شايد موضوع بازي تئاتر ايشان در همين مقطع و در مهاباد اتفاق افتاده باشد. حوالي سال 62 مسائلي پيش مي‌آيد كه باعث مي‌شود پدرم از سپاه خارج شود. اما همچنان به صورت بسيجي به جبهه مي‌رود و در يك مقطع نيز جانشين معاون اطلاعات عمليات لشكر10 سيدالشهدا(ع) مي‌شود. شهيد استاد ماشاءالله رزمنده لشكر 10 سيدالشهدا(ع) و لشكر 27 محمدرسول الله(ص) بود و بيشتر در جبهه جنوب خدمت مي‌كرد. نهايتاً براي انجام مأموريتي موقتاً به نقده مي‌رود كه همانجا به شهادت مي‌رسد.
يكي از همرزمان پدرتان مي‌گفت ايشان به طرز مظلومانه‌اي به شهادت رسيده است؟
شهيد استاد مرتضي به همراه يك گروهي براي ايجاد و تأمين جاده‌اي استراتژيك به نقده مي‌روند كه در كمين ضد انقلاب مي‌افتند. گويا آنها يك جمع 45 نفره به فرماندهي پدرم بودند كه در برابرشان يك گروه حدوداً 400 نفري ضد انقلاب قرارگرفته بود. درگيري سختي صورت مي‌گيرد و پدرم با تيربارش تا لحظه آخر مقاومت مي‌كند. پايش كه زخمي مي‌شود آن را با چفيه‌اش مي‌بندد و باز مقاومت مي‌كند. نهايتاً كه همه رزمنده‌ها جز دو نفر به شهادت مي‌رسند، پدرم زخمي، پشت به رو بر زمين مي‌افتد. ضد انقلاب‌ها از موي سفيد و سن و سال شهيد حدس مي‌زنند كه او بايد فرمانده اين گروه باشد. بالاي سرش جمع مي‌شوند و يكي‌شان مي‌خواهد پدرم را برگرداند. در حالي كه پدر اسلحه‌اي را زير خودش مخفي كرده بود. تا بابا را برمي‌گردانند، سريع به طرف فرمانده گروه ضد انقلاب شليك مي‌كند و او را به هلاكت مي‌رساند. اما باقي نفرات دشمن او را به رگبار مي‌بندند و با اصابت 14 گلوله به شهادت مي‌رسد. همان دو رزمنده‌اي كه زنده مانده بودند نحوه شهادت ايشان را تعريف كرده‌اند.
همسر شهيد
چه سالي با شهيد استاد مرتضي ازدواج كرديد؟
ما سال 46 با هم ازدواج كرديم. شهيد 31 سال داشت و به نسبت آن زمان دير ازدواج كرده بود. دليلش هم اين بود كه فعاليت‌هاي انقلابي مي‌كرد و اصلاً وقت نداشت به زندگي شخصي‌اش برسد. حتي آقاي ختني از دوستان انقلابي‌اش مي‌گفت وقتي شنيدم ماشاءالله ازدواج كرده متعجب شدم. چون فكر نمي‌كردم او با مشغله‌هايي كه انقلابي‌گري برايش درست كرده، بتواند ازدواج كند. البته من از فعاليت‌هاي همسرم خبر نداشتم. يادم است يكبار شب به خانه نيامد. صبحش با نگراني رفتم محل كارش، ديدم آنجا هم نيست. برادر‌شوهرم محمد آقا آنجا بود. از ايشان سراغ شهيد را گرفتم كه ابراز بي‌اطلاعي كرد. بعد از سه روز همسرم به خانه آمد و گفت مأموريت داشتم، رفتم قزوين. منظورش مأموريت انقلابي بود. من تازه آن زمان‌ها فهميدم همسرم از سال 42 كه نهضت حضرت امام شروع شد، وارد فعاليت انقلابي شده است.
در زندگي با شهيد، او را چطور آدمي شناختيد؟
خيلي آدم آرام و مهرباني بود. كمتر عصباني مي‌شد. خواهر ايشان همسايه ما بودند و از اين طريق با هم آشنا شديم. در زمان آشنايي‌مان ايشان در يك كارخانه تريكو‌بافي كارگري مي‌كرد. از طرف ما كه رفته بودند تحقيق، همكارانش به مادرم گفته بودند حتماً سر سجاده دعا كردي كه همچين دامادي گيرتان آمده است. آقا ماشاءالله آدم مردم‌داري بود و دست خيرش به خيلي‌ها مي‌رسيد. بعدها كه خودش كارخانه تريكوبافي راه انداخت، درآمدش نسبتاً خوب بود، ولي مرتب به اين و آن كمك مي‌كرد. ما خبر نداشتيم چه كارهايي مي‌كند و بعد از شهادتش مطلع شديم. ايشان بندرعباس كه رفت مجبور شد كارخانه‌اش را بفروشد، به پول آن زمان 20 هزار تومن شد كه همه‌اش را خرج ما و خانواده انقلابي‌هاي زنداني كرد. همسرم در 11 سالگي پدرش را از دست مي‌دهد و از همان زمان سرپرستي خواهر و برادر كوچك‌ترش را برعهده مي‌گيرد. كارگري مي‌كند و با فقر و نداري خو مي‌گيرد. به همين دليل وقتي كه دستش به دهانش رسيد، به آنهايي كه نداشتند كمك مي‌كرد.
يعني محرومان را تحت پوشش قرار مي‌داد؟
بيشتر به خانواده انقلابي‌هايي كمك مي‌كرد كه به زندان افتاده بودند. يكي، دو نفر هم نبودند. حتي وقتي همسرم به بندرعباس فرار كرد، آنجا پيش يكي از دوستانش مي‌رود كه قبلاً به او هم كمك كرده بود. گويا اين دوستش مقطعي دانشجوي رشته زبان در تهران بود و چون وضع مالي خوبي نداشت، شهيد به او كمك مي‌كرد. حالا هم كه همسرم به بندرعباس پناه برده بود، از كمك همين دوستش بهره مي‌برد. البته چون مي‌ترسيد براي آن بنده خدا دردسر درست شود، شب‌ها بيشتر در تانك آب و توي ماشين و اينطور جاها مي‌خوابيد. شهيد استادمرتضي در بندرعباس خيلي سختي و در به دري كشيده بود.
زندگي با يك انقلابي كه رخت رزمندگي هم به تن كرد، سخت نبود؟
ما تقريباً 18 سال با هم زندگي كرديم. شايد در تمام اين مدت كلا چهار يا پنج سالش را با هم بوديم. چه وقتي كه به بندرعباس فرار كرد، يا بعد از انقلاب كه در كميته و سپاه خدمت مي‌كرد، كمتر وقت داشت به ما رسيدگي كند. با اين وجود هيچ وقت مهرباني‌هايش را فراموش نمي‌كنم. از نظر من ايشان يك آدم خاص بود. همين خاص بودنش هم او را به شهادت رساند.
تصور شهادتش را كرده بوديد؟
خود شهيد وقتي كه بار آخر به منطقه جنگي مي‌رفت، عين نحوه شهادتش را در خواب ديده بود. مي‌گفت در خواب ديدم كه من را با 14 گلوله به شهادت رساندند. حتي تعريف مي‌كرد كسي كه من را كشته پيراهن آبي داشت. وقتي همسرم به شهادت رسيد، ما به دادسراي نقده رفتيم. آنجا يك تعداد از ضد انقلاب را گرفته بودند. يكي از دو نفري كه در رابطه با شهادت همسرم و همرزمانشان دستگير شده بودند. پيراهن آبي داشت. همانجا فهميدم خوابش رؤياي صادقه بود و طبق خوابش با 14 گلوله به شهادت رسيده است.
سخن پاياني
آقا ماشاءالله چون يك آدم مذهبي بود، وصيتش به پسرم و دخترانم هم رعايت امور شرعي و خواندن نماز و رفتن به نماز جمعه بود. ايشان همه وجودش را وقت انقلاب كرد. تقريبا از سال 42 وارد جريان انقلاب شد و بعد هم در كميته و سپاه و بسيج خدمت كرد. افرادي مثل آقا ماشاءالله بودند كه با دلسوزي و احساس تكليف بار انقلاب را به دوش كشيدند. او حتي وقتي مورد بي‌مهري قرار گرفت و مجبور به ترك سپاه شد، جهاد را ترك نكرد و باز راهي جبهه شد. آنقدر رفت تا سعادت شهادت را براي خودش خريد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار