صغري خيل فرهنگ
سيدعبدالله حسيني زاده نوشهر و بزرگشده نظرآباد كرج بود. پدر و مادري كشاورز داشت و زندگيشان كم و زياد با خوشي و سادگي ميگذشت تا اينكه غيرتش او را رهسپار راهي بيبازگشت كرد. شهيد حسيني در كودكي بارها و بارها تا آستانه مرگ پيش رفته بود اما خدا ميخواست او را به هنگام روز واقعه و ميدانداري در جبهههاي جنگ نگه دارد. سيد ماند تا با شهادت از دنيا برود. شهيد عبدالله حسيني متولد سال 46 بود و سال 66 نيز به شهادت رسيد. در نبود پدر و مادرش كه حالا چند سالي ميشود هر دو به فرزند شهيدشان پيوستهاند، از عروس خانواده حسينيها خواستيم تا مختصري از زندگي شهيد حسيني را برايمان بازگو كند. در روايت زير داستان زندگي شهيد حسيني را از زبان همسر برادرش پيش رو داريد.
تلاطم زندگي و مرگوقتي من وارد خانواده حسينيها شدم، سيدعبدالله تنها چهار سال داشت. متولد اول بهمنماه سال 1346 بود. خدا را شكر خانواده شهيد بسيار مؤمن و مذهبي بودند و من از حضور در جمع اين خانواده احساس خوبي داشتم. خوب يادم هست شهيد شش سال بيشتر نداشت. وقتي ميشنيد كسي قسم ميخورد ميگفت قسم نخوريد خدا خيلي بزرگ است. عبدالله مهربان و دوستداشتني بود. از همان كودكي به همت مادر مرحومش قرآن ياد گرفت و مادرشان حتي براي او مربي خصوصي قرآن هم گرفت. همين قرابت با كلام الهي باعث شد نوجواني مؤدب و متين بار بيايد. ادب و متانتش باعث ميشد همه دوستش داشته باشند. يك جوان مذهبي و مؤمن و با اخلاق كه در كنار فعاليتهاي قرآني، كار هم ميكرد و چون به امور فني بسيار علاقه داشت، از سن كم رفت مكانيكي ياد گرفت و آنقدر تبحر پيدا كرد كه موتور خودرو را باز ميكرد و ميبست. نميدانم خدا براي عبدالله چه رقم زده بود. او بارها و بارها در تلاطم زندگي و مرگ قرار گرفت. يك بار به شدت تصادف كرد. بار ديگر در دريا تا آستانگي غرق شدن پيش رفت. يك بار هم نزديك بود كه تريلي ايشان را زير بگيرد اما همه آن اتفاقات به خير گذشت. گويي ماند تا در راه خدا قرباني شود. كمي كه بزرگتر شده بود به مادرش گفته بود مادر جان من بايد بمانم تا شهيد شوم. زمان جنگ ايران و عراق به خدمت سربازي رفت تا آنچه در توان دارد براي نظام هزينه كند. قد بلند و رشيدي داشت و تكاور ارتش شد.
تكاور ميدانمن گاهي كه نامههاي شهيد از جبهه را مرور ميكنم، ميبينم سراسر عشق است و دلدادگي به خدا. همه نامههايش با اين عنوان آغاز ميشد: به نام الله يگانه پاسدار حرمت خون شهيدان، . . . . . هر بار هم كه خودش به مرخصي ميآمد از حال و احوال و شرايط منطقه و جبهه ميگفت. همه آن خاطرات را با شور و شادي تعريف ميكرد. سعي ميكرد فقط از خاطرات خوب و شيرين روزهاي جبهه و جهاد برايمان صحبت كند تا از جنگ چيزهاي خوب در يادمان بماند. شعري به اين مضمون ميخواند: در روز جنگ فاتح ميدان تكاور است... نور دو چشم ملت ايران تكاور است...
مادر بگذر از منمادرشوهرم مثل هر مادر ديگري از رفتن فرزندش به جنگ نگران بود. اما سيدعبدالله به شوخي ميگفت: ننهجان چقدر به من شير دادي بروم سر كوچه بخرم و بياورم. ميگفت ننه ببين شكلات را چطور ميپيچند. يك روز هم من را اينطور برايت خواهند آورد. مادرش ميگفت نگو دلم ميلرزد، ناراحت ميشوم. سيد ميگفت: مامان ما بايد برويم و بايد بگذري از من. اين همه پسر را بزرگ كردي براي چه؟ روز آخر را خوب به خاطر دارم بسيار زيبا و رعنا شده بود. آن روز گفت شما را به خدا ميسپارم و ميروم. در آخرين مأموريت به دوستش نامهاي داده بود كه عازم مأموريت هستم و نميدانم باز ميگردم يا نه؟
خبر آمد خبري در راه است سيدعبدالله در تاريخ ششم مرداد ماه 1366 در عمليات نصر 4 منطقه ميمك به شهادت رسيد. پيكرش را بعد از دو هفته به خانه آوردند. ابتدا پيكرش در منطقه مورد محاصره عراقيها قرار داشت كه همرزمانش شبانه با بستن طناب به كمرش آرام آرام او را از منطقه مورد نظر به سمت نيروهاي خودي ميكشند و اينگونه پيكرش به آغوش خانواده بازگشت. شهادتش تقريباً مصادف شده بود با واقعه كشتار حجاج ايراني در خانه خدا. يكي از همرزمانش به در خانه ما آمد و خبر شهادتش را به شوهرم داد. ساعت 8 شب بود. همسرم چيزي به مادرش نگفت. فردا صبح بعد از اطمينان از شهادت ايشان، مادرش را در جريان قرار داد. بعد از شهادت سيد وصيتنامهاش را پيدا نكرديم. اما هميشه ميگفت: به عشق خدا، پيامبر و دفاع از اسلام ميخواهم بروم. از مادرم ميخواهم من را حلال كند. (13سال بيشتر نداشت كه پدرش به رحمت خدا رفت)هميشه پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا اين انقلاب به دست صاحب اصلياش برسد.