عليرضا محمدي
عباس اردستاني اولين شهيد خيابان شهادت است. خياباني در محله پل سيمان شهرري كه بعد از شهادت او، بارها و بارها شاهد تشييع پيكر ديگر شهداي اين محله بود و نامش از خيابان مهرنو به خيابان شهادت تغيير يافت. در واقع اين سرخي خون عباس بود كه بچه محلهايش را به رفتن و آسماني شدن تشويق ميكرد. شهيد اردستاني 28 آذرماه 1359 در سرپل ذهاب به شهادت رسيد و پنج سال بعد برادر كوچكترش محمد حسن اردستاني نيز در منطقه سليمانيه آسماني شد. حالا كه سالها از فوت پدر و مادر اين دو شهيد ميگذرد، به گفت و گو با كبري اردستاني خواهر شهيدان پرداختيم تا علاوه بر بررسي زندگي برادران اردستاني، از حال و هواي خيابان شهادت بيشتر بدانيم.
جو خيابان شهادت چطور بود كه اين همه شهيد داده است؟ آماري از شهدايش داريد؟قبل از انقلاب نام اين خيابان مهرنو بود، اما چون طي دفاع مقدس پيكر دهها شهيد را در اين خيابان تشييع كردند، نامش را به خيابان شهادت تغيير دادند. تا آنجا كه من اطلاع دارم حدود دويست و خردهاي پيكر شهيد در اين خيابان تشييع شده است كه برادر بزرگترم عباس اردستاني اولين شهيد بود. بعد از او مرتب در خيابان ما شهداي ديگر تشييع ميشدند. در سال 64 هم كه ديگر برادرمان محمد حسن به شهادت رسيد. خيابان شهادت يكي از فعالترين خيابانهاي شهر ري از حيث فعاليتهاي انقلابي بود. خود عباس به همراه برادران بزرگترمان علي اصغر و حسين و ديگر جوانهاي محله، تظاهرات گستردهاي را در همين خيابان و ساير محلات شهر ري برگزار ميكردند. حتي يادم است عباس اعلام كرده بود هر كسي دلش با امام و انقلاب است، در خانهاش را باز بگذارد تا اگر مأمورها آمدند بتوانيم به خانهها فرار كنيم. اين حرف در محله ما مثل يك قانون درآمده بود و اغلب همسايهها و هم محليها در خانههايشان را باز ميگذاشتند.
پس شهيد عباس اردستاني از انقلابيهاي فعال بود؟ اگر ميشود كمي بيشتر خانوادهتان را معرفي كنيد، شما اصالتي اردستاني داريد؟پدر بزرگهايمان اهل اردستان اصفهان بودند، اما خودمان مدتهاست كه تهران (شهر ري) زندگي ميكنيم. پدرمان مرحوم حاج شعبان اردستاني در دباغخانه كار ميكرد. مادر مرحوممان ربابه خانم هم خانه دار بود. ما سه خواهر و پنج برادر بوديم. علي اصغر بزرگترينمان بود، بعد خواهرم فاطمه، حسين، عباس كه سال 38 دنيا آمد، بعد يكي ديگر از خواهرانم به نام محبوبه و بعد از محبوبه من هستم. شهيد محمد حسن اردستاني آخرين فرزند خانواده بود. ما خانوادهاي تماماً انقلابي داشتيم. علي اصغر كه زمان انقلاب دانشجو بود به همراه حسين و عباس اول از همه بيدار شدند و خودشان هم باعث بيداري سايرين شدند. البته عباس از باقي فعالتر بود. با بعضي از دوستانش مثل شهيد حسين علي محمدي، شهيد فتحي و. . . در دبيرستان فعاليتهاي انقلابي ميكردند. حتي يكبار دستگاه فكس مدرسه را برداشته بودند تا با آن اعلاميههاي حضرت امام را چاپ كنند. يك نامه هم براي سرايدار گذاشته بودند كه نگران گم شدن فكس نباشد، به زودي آن را سرجايش ميگذاريم. فعاليتهاي عباس طوري بود كه مأمورها دائم جلوي در خانه ما بودند. گاهي نصف شب به خانه ما هجوم ميآوردند، اما چون پدرمان با عباس هماهنگ شده بود، با پيژامه حياط ميآمد و طوري وانمود ميكرد كه يعني از جايي خبر ندارم و نميدانم عباس چه كار ميكند. چند باري هم در خيابان شهادت به طرف عباس شليك كرده بودند كه خودش ميگفت يك آن فكر كردم گلوله به من خورد. يادم است در ايام منتهي به پيروزي انقلاب يك روز خبر آوردند عباس را گرفتهاند. آنهايي كه طرفدار شاه بودند ميآمدند جلوي در خانه ما ميگفتند عباس را كشتهاند و حالا بايد پول گلولهها را هم به رژيم پرداخت كنيد. اما عصر همان روز عباس آمد و فهميديم كه به خواست خدا گير يك مأمور ارشد انقلابي افتاده و او زمينه آزاديشان را فراهم كرده است.
شهيد اردستاني بعد از پيروزي انقلاب سپاهي شدند؟نه آن اوايل عباس عضو سپاه نشده بود. بعدها با تشويق يكي از دوستانش به نام شهيد محمدرضا مرادي به عضويت سپاه درآمد و عضو گروه دستمال سرخها شد. قبل از جنگ، عباس به همراه دستمال سرخها به كردستان ميرفت و بعد از شروع جنگ هم كه به سرپل ذهاب رفت و همان جا به شهادت رسيد.
صرفنظر از فعاليتهاي انقلابي و جهادي، شهيد عباس اردستاني چطور روحياتي داشت؟عباس يك جوان احساسي و مهربان بود. عاشوراي 38 به دنيا آمد و اربعين 59 به شهادت رسيد. عباس مثل پدرمان مرحوم حاج شعبان اردستاني مردم دار و دست به خير بود. يكبار براي خودش كت و شلوار دوخته بود، آمد و با ذوق و شوق به مادرمان نشان داد. رفت بيرون و يكي دو ساعت بعد آمد گفت ميخواهم كت و شلوارم را به يك تازه داماد بدهم تا شب عروسي از آن استفاده كند. يا وقتي كارگرهاي افغاني را ميديد، ميآمد از خانه برايشان غذا و لباس ميبرد. بعد از عضويت در سپاه، عباس فيسبيلالله كار ميكرد و حقوقي نميگرفت. حتي پول توجيبيهايي كه از درآمد مغازه بلور فروشي پدرمان كسب ميكرد را به مستمندان ميبخشيد. بعد از شهادتش خيليها آمدند و از كمكهاي او برايمان تعريف كردند.
و جانش را از سر همين خصلت بخشندگي به حضرت دوست تسليم كرد؛ از نحوه شهادتش چه ميدانيد؟عباس قبل از شهادت يكبار دستش تركش خورده بود. شايد يكماه قبل از شهادتش بود. آمد و ديديم دستش را گچ گرفته است. به شوخي ميگفت به خاطر شكستن عينكم آمدهام و وقتي درست شد برميگردم جبهه. واقعاً هم آمده بود عينكش را درست كند و زود برگردد. دو روز بيشتر در خانه نماند. ايام محرم بود و همان دو روز را رفت به مسجد محله تا آنجا را سياهپوش كند. مادرم گفت حداقل بيشتر خانه بمان، در جواب گفت محرم است و بايد مسجد را براي عزاي آقا سيدالشهدا(ع) آماده كنيم. بعد دوباره به منطقه برگشت و اينبار به شهادت رسيد. بعدها فهميديم دست عباس به خاطر نجات جان شهيد وصالي مجروح شده بود. همرزمش رضا مرادي ميگفت چند ساعت قبل از شهادت، دست عباس تركش ميخورد و چهار انگشتش قطع ميشود. از او ميخواهند به عقب برگردد، اما مخالفت ميكند و ميگويد وقتي ميروم كه سرم افتاده باشد. چند ساعت بعد هم گلوله توپي ميآيد و با برخورد مستقيم به سر عباس، آن را متلاشي ميكند. دوستش شهيد رضا مرادي حرف عجيبي ميزد. ميگفت صبح روز بعد از شهادت عباس وقتي به رسم عادت به او سلام دادم، عباس از داخل تابوت جواب سلامم را داد. شهيد مرادي وقتي صداي عباس را از پيكرش ميشنود، كنترل خودش را از دست ميدهد و خون او را به هوا پخش ميكند و خون برادرم روي برفها ميريزد. در همين حال رضا مرادي فرياد ميزده كه خدايا اين قرباني را از ما قبول كن.
بعد از شهادت عباس اردستاني هم كه خيابان شهادت، به شهادت جوانهايش عادت ميكند؟بله، به نوعي شهادت عباس راه را براي ديگر جوانهاي اين محله باز كرد. بعد از شهادت او بارها و بارها خيابان ما شاهد تشييع پيكر ساير جوانهاي محله بود. شهيد فتحي از دوستان نزديك عباس بعد از او به شهادت رسيد و الان خانه پدري ما در كوچه شهيد فتحي در خيابان شهادت قرار دارد. از دوستان عباس خيليهايشان به شهادت رسيدند.
از محمد حسن برادر ديگرتان بگوييد. ايشان چطور روحياتي داشت؟محمد حسن متولد سال 45 بود. يك جوان ورزشكار و شجاع. ايشان كاراته كار ميكرد و خوش قد و قامت بود. من و محمد حسن چون فاصله سني كمي داشتيم بچگيهايمان را با هم گذرانديم. با هم به تظاهرات ميرفتيم و يادم است در عالم بچگيمان در سرماي بهمن 57 قاطي مردم ميشديم و مرگ بر شاه ميگفتيم. بعد سردمان ميشد و سريع به خانه ميآمديم و به مادرمان ميگفتيم يخ زديم و ميرفتيم كنار كرسي پاهايمان را گرم ميكرديم. محمد حسن خيلي زود هواي رزمندگي به سرش افتاد. 13 سالش بود كه شناسنامهاش را دستكاري كرد تا راهي شود. با شهيد صيفي همراه شد و با هم به جبهه رفتند. مادرم نگرانش بود. بعد از شهادت عباس مادرمان خيلي ميترسيد مبادا فرزندان ديگرش هم شهيد شوند. خود حسين ديگر برادرمان سه ماه در جزيره مجنون مفقود شده بود، اما محمد حسن خيلي به رفتن اصرار داشت. چند باري هم رفت و دو، سه بار مجروح و دو، سه بار هم دچار موج گرفتگي شد. نهايتاً 24 اسفندماه 64 در سليمانيه عراق به شهادت رسيد. پيكرش با اصابت خمسه خمسه طوري از بين رفته بود كه بالا تنهاش از زير چانه به كلي از بين ميرود. برادر شوهرم شهيد محمد حسن ابراهيمي مسئول تعاون قرارگاه نجف توانسته بود پيكرش را شناسايي كند. وگرنه پيكرش مفقود ميشد.
قاعدتاً براي مادر و پدرتان از دست دادن دو فرزند خيلي سخت بود؟بله خب طبيعي است. آنها دو جوانشان را از دست داده بودند. منتها محمد حسن در آخرين اعزامش به مادرمان گفته بود بايد خوشحال باشي كه اگر من شهيد شدم، دست راستت را عباس ميگيرد و دست چپ را هم من ميگيرم و تو را به بهشت ميبريم. جالب است كه مادرمان درست چند روز قبل از فوتش در سال 82 خواب ميبيند كه عباس و محمد حسن دستش را گرفتهاند و او را با خود ميبرند. چند روز بعد هم كه به رحمت خدا رفت. وصيت كرده بود او را بين بچههايش دفن كنند كه به خواست خدا اين امر صورت گرفت و پيكر مادرمان در قطعه 25 دفن شد. الان دست راستش عباس در قطعه 24 است و دست چپش هم محمد حسن قرار دارد.
گفتيد كه برادر شوهرتان هم شهيد است، در پايان يادي از اين شهيد بزرگوار كنيم. شهيد محمد حسن ابراهيمي از سرداران شهيد است. ايشان مسئول تعاون قرارگاه نجف بود. هنگام شهادت دو فرزند داشت. محمد محسن فرزند دومش هنوز دوماهش نشده بود كه بابايش به شهادت رسيد. بار آخري كه من اين شهيد را ديدم، از نورانيتش فهميدم كه به زودي شهيد ميشود. جاريام فرزند دومش را در تهران به دنيا آورد. 10 روز كه گذشت با هم به كرمانشاه رفتيم تا شهيد ابراهيمي فرزندش را ببيند. يك ماهي آنجا بوديم. در بازگشت من به جاريام گفتم تو بمان. رويم نشد كه بگويم احساس ميكنم همسرت شهيد ميشود. به هرحال ما كه آمديم خبر شهادت برادر شوهرم را آوردند. او و همسرم گاهي هر دو مداحي ميكردند. شهيد ابراهيمي غالباً در مداحيهايش اين بيت را ميخواند: آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند/ فرزند و عيال و خان و مان را چه كند/ ديوانه كني هر دو جهان را بخشي/ ديوانه تو هر دو جهان را چه كند. سردار شهيد محمد حسن ابراهيمي بهمن ماه 1365 به شهادت رسيد.