علیرضا محمدی
سرهنگ محمدرضا محمودي تبار از رزمندگان بازنشسته ارتشي است كه سابقه 180 ماه حضور در مناطق عملياتي غرب كشور را دارد. اخيراً كه با راهيان نور غرب كشور همراه شديم، دقايقي با وي به گفت و گو پرداختيم تا گلچيني از خاطرات سالها حضورش در مناطق جنگي را تقديم حضورتان كنيم.
زاده مناطق جنگيمن اسفند 42 در كرمانشاه به دنيا آمدم و تا الان ساكن اين شهر هستم. شهري كه در دفاع مقدس پشتيباني از جبهه مياني را برعهده داشت. به همين خاطر از بدو شروع جنگ مورد حمله هواپيماهاي دشمن قرار ميگرفت. ميآمدند و ميكوبيدند و ميرفتند. من سال اول جنگ هنوز در دبيرستان مشغل تحصيل بودم. به وضوح هواپيماهاي دشمن را ميديدم كه از ارتفاع پاييني حركت ميكردند و بمبهايشان را روي شهر ميريختند. يكبار بمبهاي خوشهايشان را روي پناهگاهي ريختند كه زير پارك شيرين بنا شده بود. كلي از مردم در بمباران اين پناهگاه به شهادت رسيدند. از همان زمان دوست داشتم اسلحه به دست بگيرم و براي مقابله با چنين دشمن خونريزي به جبههها بروم. سنم كه به خدمت سربازي رسيد، رخت رزم برتن كردم.
يك عمر سربازيبعد از گذراندن سه ماه آموزشي سربازي، به فكرم رسيد چرا وارد ارتش نشوم؟ اين طور ميتوانستم علاوه بر اينكه شغلي دارم، دينم را به كشور در حال جنگمان ادا كنم. بنابراين از 18 تيرماه 62 ارتشي شدم و به مدت يك سال به دانشكده افسري رفتم. چون احساس نياز ميشد، از 14 فروردين ماه 63 ما را به مناطق جنگي اعزام كردند. من نيروي تيپ مستقل 84 خرمآباد شدم. دو روزي در مقر تيپ توجيه شديم و 16 فروردين به صالحآباد رفتيم و بعد از 24 ساعت ما را به گردان 802 تقسيم كردند. اين گردان دقيقاً روبهروي شهر مهران و رودخانه گاوي خط داشت كه رو به روي اين منطقه نيز پاسگاه محمدقاسم عراق بود. از همان زمان تا روز پايان جنگ در جبهههاي دفاع مقدس حضور داشتم. بعد از جنگ هم كه از تيپ 84 به لشكر 81 زرهي كرمانشاه منتقل شدم، 120 ماه نيز همچنان در مرزهاي غربي كشور خدمت كردم. گاهي فكر ميكنم زماني كه وارد سربازي ميشدم، هرگز تصور نميكردم قرار است حداقل 15 سال از عمرم را در مناطق عملياتي سپري كنم.
آخرين وصيتهاماهها آمد و شد به منطقه جنگي باعث شده بود هر بار كه براي مرخصي به كرمانشاه ميرفتم، حلاليتهايم را بطلبم و وصيتهايم را بكنم. هر بار فكر ميكردم شايد اين آخرين ديدارم با خانواده و دوستان باشد. بنابراين سعي ميكردم در هر شيفت مرخصي، حساب و كتابم با مردم صاف باشد تا اگر شهيد شدم، ديني به گردن نداشته باشم. البته خود كرمانشاه هم يكجورهايي منطقه جنگي به حساب ميآمد. در يك مقطع كوتاهي خدمت در اين شهر مساوي با حضور در مناطق جنگي محسوب ميشد، بنابراين ميتوانم بگويم از روز شروع جنگ تا لحظهاي كه رژيم صدام سقوط كرد، دائماً در شرايط جنگي قرار داشتم. من هميشه احساس ميكردم با وجود صدام ما هيچگاه معني صلح را نخواهيم فهميد. او كه رفت تازه آن وقت بود كه توي دلم گفتم: جنگ تمام شد.
شهادتهادر طول سالها حضور در مناطق جنگي شهادت بسياري از دوستان و همرزمانم را به چشم ديدهام. شهيد حسيني، فرمانده گروهان بود كه در منطقه نمك لامبو سمت راست مهران مقابل چشم ما به شهادت رسيد. يا شهيد كرماني كه بچه مشهد بود و چنان زخمي خورد كه تا خواستيم او را به مراكز درماني برسانيم، جان داد و تمام كرد. اما شهادت هيچ كسي مثل شهادت حسينعلي حاتمي روي من تأثيرگذار نبود. من و او هر دو فرمانده دسته بوديم و دستههايمان كنار هم در يك منطقه قرار داشتند. با هم مثل برادر بوديم. در مواقع بيكاري وقت مان را با هم صرف ميكرديم و در ساير مواقع نيز بين مقرهايمان تلفن كشيده بوديم تا مرتب ارتباط و گفت و گو داشته باشيم. حسينعلي يك جوان واقعاً مؤمن و مذهبي بود. يكبار كه داخل يك سنگر كنار هم بوديم، تركشي به گردنش خورد كه قسمت زيادي از گلويش را برد و سرش آويزان شد. برادر و دوست عزيزم در كنار خودم به شهادت رسيد.
خاطره دو سربازسربازي به نام اصغري داشتم كه دوره بهداري ديده بود. در يك عمليات اينقدر به مجروحان رسيدگي كرده بود كه از فرط خستگي موقع راه رفتن چرت ميزد. گفتم اصغري يك مجروح داري. در همان حالت خواب پرسيد: مجروح كجاست؟ الان بهش رسيدگي ميكنم. من هم با خنده گفتم درست كنارت است. چشمهايش را باز كرد، اطراف را نگاه كرد و گفت: تا همين الان خواب بودم جناب سروان تازه الان متوجه شدم كجا هستم! بنده خدا آن قدر خسته بود كه حين راه رفتن و رسيدگي به مجروحان تقريباً از هوش ميرفت.
يك سرباز ديگري به نام رحمتي داشتم كه خيلي ترسو بود. هر مأموريتي به او ميدادم انجام داده يا نداده سريع ميدويد داخل سنگر و ميلرزيد! فكر كردم چه كار كنم كه ترسش بريزد. عاقبت گفتم تو مسئول رساندن مهمات به ديدگاهها هستي. مسئول مهمات مجبور بود به همه سنگرها سر بزند. نيم ساعت بعد كه به ديدگاهها رفتم، ديدم همهشان پر از مهمات است. رحمتي را پيدا كردم و پرسيدم: چه كار كردي پسر؟ گفت: ترسم ريخته جناب سروان، هر مأموريتي داشتي اول به من بگو!