نویسنده: فريده موسوي
محمدرضا بيات معروف به علي، هفتم بهمن ماه 1365 در محله خزانه فلاح به دنيا آمد. او در سالي به دنيا آمده بود كه اوج جنگ تحميلي عراق عليه ايران به شمار ميرفت. علي كه چشم باز كرد و دهان گشود، جنگ به اتمام رسيد، اما در تقديرش اين طور آمده بود كه در جبهه دفاع از حرم حضور يابد و در همين جبهه نيز به شهادت برسد. حالا كه در ايام فروردين ماه قرار داريم، چند روزي به اولين سالگرد شهادت علي بيات در 24 فروردين ماه 1395 باقي مانده است. در چنين حال و هوايي كه به تازگي تعطيلات نوروز را پشت سرگذاشتهايم، گفت و گوي ما را با حسن بيات پدر شهيد پيش رو داريد.
من 56 سال دارم. پدر شهيد محمدرضا بيات هستم كه به او علي هم ميگفتيم. ما اصالتاً همداني هستيم و خودم دو سال سابقه حضور در دفاع مقدس را دارم. من سه دختر و دو پسر دارم كه اگر خدا بخواهد خودم و پسر ديگرم هم راهي نبرد ميشويم. بايد در راه اهل بيت جانمان را بدهيم.
ابتدا علي به عراق رفته بود. البته از طرف بسيج اعزام شد. چون آموزش نظامي ديده بود و فرمانده آموزشي دورههاي تكاوري و تيراندازي بود، آنجا به نيروهاي جبهه مقاومت اسلامي آموزش ميداد. چند باري رفته و آمده بود، اما ما دقيق خبر نداشتيم كي ميرود و كجا ميرود.
بله، بهمن ماه 94 به سوريه اعزام شده بود. در اطراف شهر حلب يك شهركي است به نام العيف كه آنجا علي آقا فرمانده يكي از واحدهاي لشكر فاطميون شده بود. همان جا هم به شهادت رسيد.
روز 24 فروردين ماه 95 پسرم و تعدادي از همرزمانش در ارتفاعات همان منطقه العيف به شهادت ميرسند. همرزمان علي تعدادي از برادران افغانمان بودند. پسرم كه به شهادت رسيد، پيكرش هم مفقود شد.
بله، دوستانش كه آنجا بودند ميگفتند به احتمال 99 درصد علي به شهادت رسيده است. گويا همرزمانش براي كمك ميروند ولي ميبينند كه علي شهيد شده و چون شدت آتش دشمن زياده بود، نميتوانند پيكرش را به عقب منتقل كنند. حالا اميدواريم حداقل نامهاي از طرف دولت سوريه دريافت كنيم و خودمان به منطقه مورد نظر برويم تا شايد پلاكي يا نشاني از علي پيدا كنيم. اگر بتوانيم اثري از او بيابيم، لااقل مراسمي برايش برگزار ميكنيم. يا سنگ قبري برايش در نظر ميگيريم. اينطور دلمان آرام ميگيرد. حالا فقط دلخوش به عكسش هستيم و با آن درد دل ميكنيم.
(با گريه ميگويد) بله بار آخري كه به سوريه ميرفت با هم كمي قدم زديم و او موضوع رفتنش را مطرح كرد. من هم قبول كردم و بعد او را در بغل گرفتم و قد و بالايش را نگاه كردم. درست همان طور كه امام حسين(ع) حضرت علي اكبر(ع) را در آغوش گرفت و موقع ميدان رفتن قد و بالايش را نگاه كرد.
علي اهل نماز شب بود. بدون وضو جايي نميرفت. خيلي شجاع بود و به من و مادرش واقعاً احترام ميگذاشت. از نظر بصيرت و بينش سياسي و اجتماعي واقعاً اطلاعات و معلومات خوبي داشت. مرد عمل هم بود. در فتنه 88 حضور مؤثري داشت و نيروهاي بسيج را فرماندهي ميكرد. جالب است برايتان بگويم كه علي آقا مداح خوبي بود. در كنار فعاليتهاي فرهنگي، ورزشكار خوبي هم بود و دورههاي تكاوري و تكتيراندازي را پشت سرگذاشته بود. البته ما درست نميدانستيم شغل پسرم چيست. فقط ميدانم كه با نهادهاي انقلابي و سپاه در ارتباط بود. به نظر من علي تمام موفقيتهاي زندگياش را مديون حضور در محيط مسجد بود. از پايگاه امن مسجد توانست خودش را حفظ كند و در مسير درست قدم بردارد.
در پايان باز هم ميخواهم به خاطره آخرين ديدارمان اشاره كنم. آن روز وقتي بغلش كردم و راهش انداختم همهاش امام حسين(ع) جلوي چشمم ميآمد كه چطور فرزند برومندش حضرت علي اكبر(ع) را راهي ميدان نبرد ميكرد. ما پيرو اهل بيت هستيم و اگر خدا بخواهد جانمان را فدايشان ميكنيم.