کد خبر: 843093
تاریخ انتشار: ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ - ۲۱:۵۸
گفت‌وگوي «جوان» با مادر شهيد مدافع حرم مصطفي خادمي از شهداي لشكر فاطميون
برايم جالب بود كه شهيد خادمي با وجود چنين مشكل جسمي، چطور اذن ورود به منطقه جنگي را گرفته است. همين سؤال را از عذرا خادمي مادر شهيد پرسيدم...
 صغري خيل‌فرهنگ
قبل از گفت و گو با مادر شهيد خادمي، تصاوير اين شهيد را مرور مي‌كردم كه متوجه مشكلي در چشم چپ ايشان شدم. برايم جالب بود كه شهيد خادمي با وجود چنين مشكل جسمي، چطور اذن ورود به منطقه جنگي را گرفته است. همين سؤال را از عذرا خادمي مادر شهيد پرسيدم. پاسخ اين سؤال را از زبان خود شهيد داد. زماني كه مسئولان اجازه حضور در جبهه را به مصطفي نمي‌دادند، به آنها گفته بود «يك چشمم نابينا است، چشم ديگرم كه مي‌بيند. كار خدا است اگر همين چشم سالمم را فداي حضرت زينب(س) كنم». نهايتاً مصطفي راهي مي‌شود تا نه تنها يك چشم كه همه وجودش را فداي بي‌بي زينب(س) كند. او مي‌رود تا به قول خود حداقل در جايي به درد اسلام بخورد. آنچه در پي مي‌آيد روايتي از زندگي شهيد مصطفي خادمي است كه در گفت و گو با مادر اين شهيد تقديم حضورتان مي‌كنيم.
آقا مصطفي چطور با وجود نابينايي يك چشم توانست رزمنده مدافع حرم شود؟
چشم چپ مصطفي مادرزادي كم‌بينا و مي‌توانم بگويم نابينا بود. براي همين اصلاً فكرش را هم نمي‌كردم با اين شرايط بخواهد اعزام شود. مسئولان هم اجازه نمي‌دادند پسرم به جبهه برود اما مصطفي گفته بود وضعيت يك چشمم كه نمي‌بيند كار خدا است. چشم ديگرم كه سالم است و آن هم فداي حضرت زينب(س)‌. مسئولان باز مخالفت مي‌كنند و پسرم مي‌گويد: خانم من را طلبيده و شما اجازه نمي‌دهيد. پس آن دنيا جواب حضرت زينب(س) را خودتان بدهيد. با اصرارهاي مصطفي نهايتاً اجازه مي‌دهند كه به جهاد برود. وقتي پسرم رفت متوجه شديم كه مدت‌هاست اين تصميم را گرفته است. من اوايلي كه او رفت خيلي ناراحت بودم. مخصوصاً وقتي كه خبر شهادتش را به ما دادند اما بعدها كه به شهادتش فكر كردم ديدم او بهترين راه براي رسيدن به خدا انتخاب كرده بود.
 شما چه زماني به ايران آمديد؟ مصطفي متولد ايران بود؟
من و پدر شهيد با هم پسر عمو و دخترعمو بوديم. ما 28 سال پيش به ايران مهاجرت كرديم. خوب به ياد دارم كه ورود ما به ايران همزمان با رحلت بنيانگذار جمهوري اسلامي امام خميني(ره) بود. من هشت  فرزند داشتم و همسرم كارگر روزمزد بود. اگر چه كار دائمي نداشت اما با همان دستان پينه بسته كارگري نان و رزق حلال به خانه مي‌آورد. ما پنج‌سال در مشهد زندگي كرديم. فرزند شهيدم مصطفي اول فروردين 1372 در مشهد متولد شد. بعد از تولد مصطفي به قم نقل مكان كرديم.
 شغل شهيد چه بود؟
مصطفي فرزند آخرم بود كه تا مقطع راهنمايي بيشتر درس نخواند. يعني شرايط براي ادامه تحصيلش مهيا نبود. براي همين بعد از فراغت از تحصيل براي كار به يك كارخانه توليد دمپايي رفت.
يك كارگر كارخانه دمپايي‌سازي، چطور عزم رفتن به جبهه مقاومت اسلامي كرد؟
پسرم از بچگي شجاع و ساده و خوش‌اخلاق بود. دست خير هم داشت. تمام دوستان و همسايه‌ها و همكارانش از او راضي بودند و از اخلاق خوب مصطفي تعريف مي‌كردند. مصطفي بسيار دلسوز و باغيرت بود. نمي‌توانست نسبت به وقايع پيرامونش بي‌تفاوت باشد. همين غيرتش هم او را براي دفاع از حرم به سوريه كشاند. پسرم اوايل شروع بحث جبهه مقاومت اسلامي آرام و سربه زير داشت كارش را مي‌كرد. موضوع تعدي تروريست‌ها به حرم اهل بيت كه جدي‌تر شد، تصميم به رفتن گرفت. موضوع رفتنش را خيلي مطرح مي‌كرد اما من مخالفت مي‌كردم و مي‌گفتم تو هنوز كوچك هستي، اجازه بده تا مدتي از جنگ سوريه بگذرد، بعد برو. او اصرار كرد و نهايتاً هم رفت.
قاعدتاً براي شما خيلي سخت بود كه اجازه رفتن به ته‌تغاري خانه‌تان بدهيد.
هميشه وقتي صحبت از جنگ در سوريه و عراق مي‌شد، پسرم از شوق رفتن و دفاع از حرم بي‌بي مي‌گفت. مصطفي معتقد بود ما شيعه هستيم و بايد براي جهاد در راه اسلام و شريعتمان برويم. بايد برويم و دفاع كنيم. اگر براي دفاع از عمه سادات نرويم نمي‌توانيم نام خودمان را شيعه علي ابن ابيطالب(ع) بگذاريم. برخي از دوستان مصطفي براي كار و زندگي به كشورهاي ديگر سفر كردند اما مصطفي نمي‌توانست برود، انگيزه‌اي براي همراهي دوستانش نداشت. تنها صحبت و هدفش اين بود جايي برود كه به درد اسلام بخورد و پيش ائمه سر‌بلند باشد. من اين حرف‌ها و صحبت‌هاي مصطفي را جدي نگرفتم. اصلاً فكر نمي‌كردم مصطفاي من آن قدر بزرگ شده باشد كه لباس رزمندگي به تن كند و چنين تصميم سختي بگيرد. تصور مي‌كردم بچه است و دارد شوخي مي‌كند. يك روز گفت مادرجان من را وقتي كوچك بودم به كربلا بردي حالا بايد بروم تا همه حماسه عاشورا را با تمام وجود درك كنم. من گفتم باشد، اما متوجه منظورش نشدم. به من مي‌گفت مادر هيچ گاه غصه دنيا را نخور، پول و مال اين دنيا به درد هيچ كس نخورده و نخواهد خورد. خودش اصلاً دلبسته مال دنيا نبود. وقتي در كارهاي خانه كمكم مي‌كرد و چاي مي‌ريخت و كنارم مي‌نشست مي‌گفت: مادر دلت را از من سرد كن و وابسته من نشو. مي‌گفتم اين چه حرف‌هايي است كه مي‌زني. اولين بار 11 مرداد 1393 بود كه بعد از طي دوران آموزشي راهي سوريه شد.
بعد از اعزام با هم تماس داشتيد؟
بعد از اعزامش من نگران و بي‌تاب بودم. نذر سفره صلوات كردم. مصطفي با خانه تماس گرفت و با من و خواهرهايش صحبت كرد. وقتي به من زنگ زد بيقراري و دلتنگي كردم و نتوانستم جلوي اشك‌هايم را بگيرم. اما او دلداري‌ام داد و گفت: چرا بيقراري، جاي من امن است، من جاي خطر ناك نمي‌روم. من آمده‌ام زيارت نگران نباش اما وقتي كه با خواهرهايش صحبت مي‌كرد از آنها مي‌خواست از من به خاطر رفتنش حلاليت بگيرند. مصطفي در آخرين تماسش به من گفت: نگران نباش مادر من دو هفته ديگر برمي‌گردم. آري مصطفي به قولي كه به من داد عمل كرد و درست سر وعده خود برگشت ولي ديگر او فقط مصطفي نبود حالا او فدايي بي‌بي زينب(س) و شهيد مصطفي خادمي بود... سر وعده‌اي كه كرده بود برگشت اما اين بار پيكرش را برايم آوردند. مصطفي بعد از 65 روز حضور در حماه سوريه در تاريخ 10 مهر ماه 1393 شب شهادت امام محمد باقر(ع) به شهادت رسيد.
از نحوه شهادت ايشان اطلاع داريد؟
همرزمانش مي‌گويند مصطفي تازه از عمليات باز‌مي‌گردد كه براي استراحت و غسل شهادت و نماز خود را آماده مي‌كند. ناگهان خبر حمله تروريست‌ها مي‌رسد و با وجود اينكه تازه از عمليات بازگشته بود و نوبت ايشان هم نبوده كه برود، به جاي دوستش كه حال مساعدي نداشته، مي‌رود. در روند اجراي عمليات يك تير به پايش و يكي به شكم و ديگري به سرش اصابت مي‌كند. داعشي‌ها قصد داشتند تا پيكر بي‌جان و مجروحش را به اسارت ببرند كه او مقاومت مي‌كند و با نزديك شدن نيروهاي كمكي اسلحه او را به غنيمت مي‌برند. قبل از بردن اسلحه ايشان هم سربند يا ابوالفضل را كه به قنداق اسلحه‌اش بسته شده بود را باز كرده و به سمت مصطفي پرتاب مي‌كنند. در اين درگيري پلاك پسرم گم مي‌شود. بعد از آمدن پيكرش هم مراسم خيلي خوبي به همت بسيج و سپاه برگزار شد و در نهايت در بهشت معصومه(س) قم به خاك سپرده شد.
عكس‌العمل شما بعد از شنيدن خبر شهادت ايشان چه بود؟
خب وقتي خبر شهادت آخرين فرزندم را شنيدم ناراحت شدم. سخت بود. اما خب آرام آرام كنار آمدم. وقتي به شهيدم فكر كردم كه فدايي حضرت زينب (س) ‌شده است، افتخار كردم و گفتم من مادر شهيد مدافع حرم هستم.
خانم خادمي شما هم از زخم زبان و طعنه و كنايه‌هاي برخي از افراد نصيب برده‌ايد؟
بله اما فكر نمي‌كنم انگيزه مصطفاي من براي رفتن براي پول بود. مگر چقدر حقوق مي‌دهند. حقوق مصطفايم يك ميليون و 250 هزار تومان بود. اين مبلغ به نظر خود شما ارزش دادن جان را دارد؟ نه آنها رفتند براي دل خودشان، براي روسفيدي پيش حضرت زينب(س). ما كه اين همه حسين حسين مي‌كنيم نهايت چه مي‌شود. اين حرف زدن‌ها بايد عملي شود. اينها راهي را انتخاب كرده‌اند كه صراط منير بود. راهي كه به تعالي مي‌رسيد. خود حضرت زينب اينها را گلچين مي‌كند كه مدافع حرم شوند. شهادتش براي من و خانواده‌ام سخت و دردناك بود اما وقتي به راهي كه رفته فكر مي‌كنم آرام مي‌شوم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار