کد خبر: 842806
تاریخ انتشار: ۲۱ اسفند ۱۳۹۵ - ۲۲:۰۱
روز گذشته در پيك بامدادي راديو محمد رضا عليمرداني رفته بود از بازار شب عيد گزارش تهيه كنه، دستفروش‌هاي كف بازار رو سوژه خودش كرده بود و سراغ يكي از اونها رفت.
نویسنده: سيد‌محمد حسيني 
 
روز گذشته در پيك بامدادي راديو محمد رضا عليمرداني رفته بود از بازار شب عيد گزارش تهيه كنه، دستفروش‌هاي كف بازار رو سوژه خودش كرده بود و سراغ يكي از اونها رفت. پير‌مرد كور بود و بساطش يه مشت جاسوييچي و تسبيح و خنزرپنزر‌هاي تزئيني. عليمرداني اول موضوع رو به پيرمرد گفت اما شايد همين اشتباه مهم‌ترين خطاي او به حساب مي‌آمد. پير‌مرد با شنيدن نام راديو از گفت‌وگو با او امتناع كرد. محمد‌رضا كه بعد از اين همه سال خبرنگاري دريافته بود كه اتفاقاً بهترين سوژه‌ها همين‌هايي هستند كه از گقتن امتناع و ابا دارند، فهميد كه سوژه نابي گيرش افتاده.
 
اين بود كه زبان به تمنا گشود و از پير‌مرد خواهش كرد كه براي چند ثانيه‌اي پذيراي او باشد اما پير‌مرد همچنان مي‌خواست كه نگويد، شايد حرفي براي گفتن نداشت يا شايد هم گوش قابلي را براي بيان درونش در مقابل خود نمي‌ديد. عليمرداني اما دست‌بردار نبود و همين سماجت است كه از او يك خبرنگار ناب مي‌سازد؛ خبرنگاري در قواره يك رسانه فراگير مانند راديو. در نهايت پير‌مرد شروع به گفتن كرد، همان حرف‌هاي معمولي، همان شكر و همان راضي بودن به رضاي پروردگار اما اين حرف‌هايي نبود كه عليمرداني به دنبال شكار آنها قدم به اين كارزار گذارده باشد. هر چه پيش مي‌رفت به نظرش مي‌رسيد پير‌مرد حصاري از فولاد گرد حرف‌هاي دلش كشيده و نمي‌خواهد و به نحوي مي‌خواهد او را سر بدواند، از خانواده‌اش پرسيد از معاش از گذران عمر از فرزندانش. آري فرزندانش، اين همان كليدي بود كه عليمرداني را وارد گنج درون سينه پيرمرد مي‌كرد. يك اولاد داشتم، يك پسر بسيار خوب و نازنين. پس الان كجاست اگر خوب است چرا امروزكه به او احتياج داري كمكت نمي‌كند. پير‌مرد نفسي چاق كرد، سري چرخاند و توگويي آني بينا شد و به دوردست‌ها خيره نگاه كرد، دوباره سر به سمت عليمرداني چرخاند و با افتخار گفت كمك مي‌كند هميشه كمك مي‌كند اصلاً اگر او كمك نمي‌كرد من امروز زنده نبودم. عليمرداني انگار از سؤال خودش پشيمان شده باشد، ادامه داد: الان كجاست. پير‌مرد با همان صلابت و متانت ويژه‌اش سريع و بي‌درنگ گفت همين‌جا كنارت نشسته، مگر او را نمي‌بيني؟ محمدرضا پيش خود فكر كرد پسر از نابينايي پدر سوء‌استفاده كرده و اين طور وانمود كرده كه كنار اوست اما در واقع به قول بچه‌هاي امروزي بابا را پيچانده و رفته. اين بود كه خواست از خير اين سؤال بگذرد كه ديدن رد اشك كنار ديده نابيناي پير‌مرد منصرفش كرد.
 
انگار مسئله مهم‌تر از چيزي است كه در ذهنش مي‌گذشت. اين بود كه ادامه داد: اينجا نيست حاج آقا. هست پسرم هست چشمتو باز كن از همون سال 65 كه تو شلمچه شهيد شد كنار منه هرگز منو ترك نكرده بغض كرده بود...
 
صداي پير‌مرد مي‌لرزيد. بهت گفتم من مصاحبه نمي‌كنم. عليمرداني شرمنده از فكر چند ثانيه پيش خودش به وضوح تحت تأثير پير‌مرد قرار گرفته بود. پير‌مرد پدر شهيد است، همان شهيدي كه امروز مي‌توانست عصاي دستش باشد، همان جوان رعنايي كه بايد پدر را بازنشسته مي‌كرد تا كار نكند اما به خاطر عليمرداني به خاطر من، به خاطر تو و براي خاطر همه آن ازدحام شب عيد بازار. درست 30 سال پيش جانش را فدا كرده و امروز من و تو از بالاي سر پدرش مي‌گذريم بدون اينكه او را بشناسيم. كلام مهيبي بود، به حدي كه خبرنگار كاركشته‌اي مثل عليمرداني را هم به سكوت واداشت. چند دقيقه كنارش نشست به اطراف نگاه كرد، مغازه‌داران اطراف هم متوجه او شده بودند و اينكه او در حال مصاحبه با پيرمرد آشناي سر كوي آنهاست، گويي آنها هم تمناي گفت‌وگو داشتند براي همين سعي كرد بر خودش مسلط شده و ادامه مصاحبه را با مغازه‌داران اطراف به پايان ببرد. اين بود كه سريع پرسيد پدرجان مگر بنياد شهيد به شما حقوق نمي‌دهد؟ پير‌مرد با همان صلابت ادامه داد: اين حقوق مال علي است آن را سر سفره نمي‌آوريم با حاج خانم عهد كرده‌ايم پول و امكاناتي را كه به اسم علي به ما مي‌دهند در راه مولايمان علي و به خاطر فرزندمان علي انفاق كنيم... عليمرداني ديگر نمي‌توانست ادامه دهد. اين بود كه از پير‌مرد خداحافظي كرد تا از ديگران در موردش سؤال كند اما همانطوركه حدس مي‌زد چيزي مضاف بر آنچه شنيده بود دستگيرش نشد، اينكه پيرمرد خود هر روز صبح قبل از همه به اينجا مي‌رسد، اينكه سر ظهر يك ساعت بساطش را به اميد خدا رها مي‌كند و به مسجد مي‌رود يا شايد هم به علي مي‌سپرد مي‌رود و اينكه پير‌مرد با اين احوال شكسته دست به خير است و به همه كمك مي‌كند. نمي‌دانم چند بار در مترو 15خرداد از كنار او رد شده‌ام، نمي‌دانم چند بار او را ديده‌ام، نمي‌دانم اگر ببينمش او را خواهم شناخت....
و نمي‌دانم مسئولان مملكت اصلاً مترو سوار مي‌شوند، اصلاً بازار مي‌روند براي خريد و... بماند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار