«اي كاش كه هر لحظه بهاري باشي هر روز پر از اميدواري باشي هر 365 روز امسال سرگرم شمردن هزاري باشي!»
گفتم: « اين پيامكو سعيد فرستاده بود. خوب بود؟» ليلا كه دو، سه سال از من بزرگتره همينطور كه داشت با دستمال روي صفحه تلويزيون ميكشيد، گفت: «كدوم؟» گفتم: «پسردايي ديگه! چندتا سعيد داريم مگه؟» ليلا گفت: «ميدونم، منظورم اينه كه كدوم پيامكو ميگي. تو اين نيم ساعت كه مخ منو به حرف گرفتي 50 - 40 تا پيامك خوندي.» گفتم: «اين آخري رو كه مال عيدي گرفتن بود.» ليلا گفت: «حميد ديگه بچه نيستيها سه ،چهار روز ديگه سال تموم ميشه و تو بهسلامتي ميري تو 16 سالگي. دست بردار از اين بازيگوشيهاي بچگانه.»
گفتم:«مگه عيدي گرفتن از دست بزرگترا ربطي به بزرگ شدنم داره؟ اصلاً مزه عيد يكيش همين گرفتن عيديه. حالا تو اگر فكر ميكني خيلي بزرگ شدي و عيدي گرفتن واست اُفت داره، خوب بگير بده من.» ليلا گفت:« ببين داداش گلم آدم بايد همه چيزاي عيد را قبول داشته باشه. تو اونقدري كه به فكر عيدي و شيريني و آجيل و اينا هستي به فكر انجام كارايي كه به عهده داري نيستي.» گفتم: «منظور!» گفت: «منظورم اينه كه اگر ديد و بازديد و عيدي گرفتن و سه لُپي خوردن شيريني و آجيل و ميوه حسابي حال ميده، بايد خونهتكوني و كمك در كار خونه و مهمون داري عيد را هم بپذيري، ببينم هفته پيش مگه قرار نشد هر كي يك گوشه كار را بگيره تا فشار كار خونهتكوني فقط روي دوش بابا و مامان نباشه؟ تعريف از خود نباشه من به غير از اتاق خودم در تميز كردن آشپزخونه و پذيرايي هم كمككار مامان بودم. تازه تو مرتب كردن انباري هم به بابا كمك كردم ولي حضرتعالي قرار شد فقط اتاق خودتو مرتب كني كه اونم از پسش برنيومدي. دو، سه روز ديگه سال تموم ميشه ولي تا الان دست به سياه و سفيد هم نزدي. هر چي هم مامان گفت هي امروز و فردا كردي.»
گفتم: «آبجي، دوباره شروع كردي؟ من فقط يك پيامك عيدي برات خوندما، فوراً حرفو كشوندي به خونه تكوني؟ من كه گفتم اتاقم خيلي كار نداره. يه نصفه روز مرتب ميشه.حالا ميخواي ايثار و فداكاريتو بهرخ من بكشي؟باشه قبولاصلاً نمره ات20.» ليلا گفت: «يه نصفه روز؟ برات متأسفم رياضياتت نم كشيده. تو محاسباتت هم دقت نداري، خوب نگاه كن اون اتاق نيست، شنبهبازار كوليهاست. حداقل دو روز از صبح تا شب كار داره داداش من ن ن ن ن.» گفتم: «خوبه خوبه، حالا يه سه، چارتا كارتن كمك مامان جابهجا كرديا. اصلاً اتاق خودمه نميخوام با عجله مرتب كنم. ميذارم بعد از تعطيلات تا با حوصله و سليقه، بدون عجله قشنگ مرتب ميكنم. الان هم ميرم چيزميزاي ضروريمو كه لازمم هست، برميدارم ميذارم تو انباري پايين و تا آخرين روزاي تعطيلات عيد در اتاقمو قفل ميكنم. مهمونا هم كاري به اتاق من ندارن، جاي مهمون تو پذيراييه.» ليلا كه ديد حريف من نيست، گفت: «قديميها راست گفتن كه آدم تنبل عقل 40 تا وزير داره.» بعد ديگه چيزي نگفت و مشغول تميز كردن ميز تلويزيون شد.
***
دو، سه روزي از عيد گذشته بود. شب به مناسبت آمدن دايي اينا از شيراز، خانواده خالهمهناز و خاله سوسن هم مهمون ما بودند. مشغول چاي خوردن بودم كه پيامك تلفنم به صدا درآمد. وقتي نگاه كردم ديدم پيامك از طرف سعيد پسرداييمه. فكر كردم لطيفه فرستاده اما وقتي خواندم ديدم نوشته بود: «چطور مطوري آق حميد ؟بد نگذره! ميبينم كه با اين آجيل، ماجيل و شكلات و شيريني حسابي كيفت كوكه كاكو! يه كم هم وقت به ما بده.» به سعيد كه روبهرويم نشسته بود نگاه كردم، سرم را تكان دادم كه منظورش چيه؟ سعيد چشمكي زد و با لبخند دوباره مشغول نوشتن پيامك شد. پيامك بعدي اش را خواندم كه نوشته بود: «خوش به حال بعضيا كه امشب عيديشونو مي گيرن، اونوقت ديگه اصلاً ما رو تحويل نميگيرن.» مشغول نوشتن جواب پيامكهاي سعيد بودم كه زن دايي رو به دايي كرد و گفت: «آقا نادر، سوم عيده ها نميخواي عيدي بچهها را بدي؟» دايي رو كرد به سعيد و گفت: «پسرم مگه هنوز عيدي حمیدروندادي؟» سعيد گفت: «نه، آخه حميد گفت كليد اتاقش رو گم كرده.» دايي گفت: «كليد گم شده چه ربطي به دادن عيدي داره؟» سعيد گفت: «مگه قرار نشد عيدي حميد رو خودمون تو اتاقش نصب كنيم؟» دايي كه انگار چيزي به يادش افتاده بود، گفت: «آهان درسته يادم اومد خب چرا معطلي؟ وقت خوبيه همه هستند. بدو برو گيره نگهدارنده و چكش رو از تو جعبه ابزار ماشين بيار يه كاريش ميكنيم.» دايي گفت:« تا تو بري بياري، حميد هم خوب فكر ميكنه ببينه كليد رو كجا گذاشته.»
همه جلوي در اتاقم جمع شده بودند و نااميد از پيدا كردن كليد. وقتي ليلا از در وارد شد و گفت بيا حميد يك كليد يدك داشتيم گشتم پيداش كردم، همه خوشحال بودند جز من كه در دلم آشوبي به پا شد و از اين كار ليلا خيلي حرصم گرفت. مطمئن بودم فقط بهخاطر ضايع كردن من اين كار رو كرد. وقتي كليد رو چرخوندم انگار قلبم ميخواست از تو حلقم بزنه بيرون. تصور ديدن اتاق آشفته من و خجالت بعد از آن باعث شده بود عرق كنم. خيلي از دست ليلا عصبي بودم. وقتي در باز شد، بچهها همه هورا كشيدند. واي چه ميديدم، من براي يك لحظه فكر كردم اتاقم با اتاق ليلاعوض شده. اما وقتي دقت كردم ديدم اتاق و وسايل خودم بود. چقدر مرتب و منظم شده بود. داشتم با خودم فكر ميكردم چه كسي و چه وقت اتاقم رو اينطور منظم و مرتب كرده كه در همون لحظه دايي همانطور كه مشغول نصب ساعت ديواري بود، به سعيد گفت: «سعيد ببين اين حميدآقا چقدر منظم و مرتبه؟ چه با سليقه اتاقش رو چيده، اي كاش تو هم يه كم مثل آقا حميد بودي.» ليلا كه داشت كاغذهاي پاره شده كادوي ساعت را در دستش جمع ميكرد، نگاه معنيداري به من كرد و گفت: «بله داييجون، باسليقه، منظم و مسئوليتشناس!»