« سهيل كجايي مامان! ببين كيه در مي زنه؟!»
درو كه باز كردم نادر با هيجان گفت: «پسر كجايي پس؟ همه اومدن به جز تو. انگار خيال نداري بيايي. مگه يادت رفته؟» گفتم: «بيخيال نادر شما بريد.» نادر گفت: «چي چي رو بيخيال؟ ما رو تو كلي حساب كرديم. اين همه مدت منتظر يه همچين موقعي شديم حالا ميگي بيخيال؟ پس اون همه ادعا همهاش لاف بود؟ زكي بابا.» گفتم: «آخه من نتونستم بخرم راستش بابام فهميد ميخوام بخرم ناراحت شد و نگذاشت حتي از خونه بيرون برم.»
نادر با تمسخر گفت: «بهونه نيار! نگو بابات نگذاشت بگو گورخيدي. خودت نخواستي وگرنه ميگفتي من برات ميخريدم. حالا هم اگه مردشي بهونه نيار بيا بريم من چند تا بهت مي دم بندازي. ميايي يا نه؟» گفتم: «نه ممنون. تو خريدي كه خودت بندازي اينجوري حال نميده.» نادر كه از اومدن من نااميد شده بود همانطور كه برميگشت بلند گفت: «به بچهها گفتم نميشه رو تو حساب كرد. از همون اولش هم معلوم بود تو جُربزه اين كارا رو نداري فقط يك كار رو خوب بلدي اونم لاف زدنه، لاف.»
حرف نادر روي من اثر گذاشت. از اين حرف و رفتارش احساس حقارت كردم و بهم برخورد. دوست نداشتم پيش بچهها كم بيارم بنا بر اين تصميم خودمو گرفتم و قبل از اينكه نادر دور بشه گفتم: «ببين، يه دقيقه ديگه ميام ولي به بچهها چيزي نگو.»
لباسمو كه پوشيدم مامان گفت: «سهيل كجا مامان؟ نادر چي كارت داشت؟» گفتم: «هيچي گفت بيا بريم تماشاي بچههايي كه ترقه آتش ميزنن.»
مامان با نگراني گفت:«ترقه تماشا كنين يا آتشبازي راه بندازين؟ مگر بابا نگفت دور و بر آتش و ترقهبازي و اين جور چيزا نري باز چشم باباتو دور ديدي؟» گفتم: «من كه نميخوام بازي كنم، فقط ميخوام ببينم. بابا كه نگذاشت ترقه بخرم حالا حداقل بذار آتشبازي بچهها را ببينم. بعدشم نگران نباش من از دور فقط نگاه ميكنم.» ديگه منتظر ادامه صحبت مامان نشدم زدم بيرون.
تو كوچه سر و صداي زيادي به گوش ميرسيد. هر كدام از پسرهاي محل با انداختن ترقههاشون در ميان آتش و بلند شدن صداي انفجار، آن را به رخ هم ميكشيدند. همه محو تماشاي فشفشههاي توي آسمون بودند. گاهي يه انفجاري وسط آتش ميشد و حرارتش ميرسيد.
صداهاي وحشتناك ترقه يا بهتره بگم نارنجك دستي با صداي بوق ماشينها درهم شده بود. دود خيابون رو گرفته بود و بوي باروت، دود و آتش و صداي انفجارهاي پي در پي كوچه رو تقريباً شبيه ميدون جنگ كرده بود. اي كاش فقط پاي ترقه در ميان بود. نارنجكهاي دستساز گذشته از صداي مهيب و موج شديد صوتيشان در چشم به هم زدني محيط اطراف خود را به يك منطقه جنگزده و دودگرفته تبديل ميكردند. چه شيشههايي كه پودر ميشدند.
نادر كه به هيجان آمده بود رو به من كرد و گفت: «سهيل حال ميكني؟» بعد در حالي كه لحن صحبتش را عوض كرد آرام و با شيطنت خاصي صورتش رو آورد نزديك صورتم و گفت: «كجاشو ديدي؟ نوبت هيجانانگيزترين بخش آتيش بازي هم ميرسه صبر كن نشونت ميدم. ميخوام امشب بمب بمب.» و هنوز حرفش تمام نشده بود كه سعيد از راه رسيد و آمد نزديك نادر و گفت: «آوردم وقتشه ديگه نه؟» نادر گفت: «اي ول آوردي، كو؟ پيكنيك كجاست؟ ببينم خالي كه نيست پره پره؟» سعيد با تأييد سر به نادر فهماند كه كپسول پر از گاز را آورده و در نايلون مشكي تو صندوق عقب ماشين پدرش است. نادر رو به من كرد و گفت: «سهيل تركيدن يك پيكنيك از هزار تا ترقه بيشتر حال ميده.» گفتم: «نه نادر، كپسول ديگه خطرناكه. ول كن. ممكنه كار دستمون بده.» نادر با حالتي مغرورانه گفت: «چه خطري؟ نترس بابا اونش با من! يه جوري ميتركونيم كه طوري نشه.» بعد با سعيد رفتند كه كپسول گاز را بياورند.
صداي ترقهها به گوش ميرسيد. هر از گاهي سوت ممتدي كشيده ميشد و فشفشهاي به آسمان ميرفت. حالا ديگه با تاريك شدن هوا كم كم جمعيت هم بيشتر ميشد. خانوادهها در كنار ديوار ايستاده بودند ولي بچهها و جوانها نزديك آتش بزرگي كه وسط كوچه شعله ميكشيد در رفت و آمد بودند. گاهي اوقات كسي نزديك آتش ترقهاي ميان آتش ميانداخت و فرار ميكرد و همه با وحشت فرار ميكردند. سايه كساني كه دور آتش بودند روي ديوارهاي اطراف افتاده بود. بعضيها با موبايل فيلمبرداري ميكردند. از انتهاي كوچه نادر در حالي كه پيكنيك گاز را در دست گرفته بود به اتفاق سعيد به طرف من ميآمدند. مردم با ديدن كپسول سوت و كف زدند و تشويق ميكردند. يكي هم از توي جمعيت فرياد زد: «بچهها مواظب كپسول باشيد.» همه عقب رفتند.
تماشاگران هم كه كنار ديوار پناه گرفته بودند، خودشان را عقبتركشيدند. نادر شير پيكنيك را باز كرد. در همين حال پسربچهاي بيخبر از كپسول گاز براي اينكه ترقهاش را به آتش بيندازد از پشت سر نادر به نزديكيآتش آمده بود. اما قبل از رسيدن پسر بچه نادر و دوستشكپسول گاز را در آتش پرتاب كرده بودند و بعد از طرف ديگر با سرعت دور شدند. پسربچه بيخبر از همه چيز لبخندي زد و ترقه كوچكش را بالا آورد كه ناگهان...
مرد ميانسال با دلهرهكناركودكشكه بر زمين افتاده بود زانو زد. خون از سر و گوش بچه بيرون زده بود. مردپسرشرا بغلكرد.جمعيت نزديك شده بودندتا ببينند چه بلايي سر پسربچهآمده است. از چشمهايشخون ميآمد. صورتش سوخته بود. پسربچه بيهوشبود. صداي نچ نچ و آه و افسوس مردم درهم شده بود. مرد ملتمسانه به مردم نگاه ميكرد وفرياد ميزد:«تو رو خدا يكيآمبولانس خبركنه...»صحنهوحشتناكي بود.گيج شده بودم، صدايآژيرمن رو بهخودم آورد.ازپشت سر يكي به من گفت: «هيآقا پسر، ميگن اونيكهكپسولتو آتيش انداخت دوست توئه، ميدونيخونه شكجاست؟ نترس، بگو، اونش با من !»