حميد باكري يكي از نامهاي ماندگار و حماسهساز دفاع مقدس است. نام برادران باكري چنان با روزهاي جنگ و جهاد عجين شده و گره خورده است كه به محض شنيدن، ذهنمان به سمت جزيره مجنون و عمليات خيبر پرواز ميكند. حميد و مهدي باكري شناسنامه جنگ هستند. هنوز بسياري براي شناخت بهتر و دقيقتر رزمندگان و شهدا، به سراغ افرادي چون حميد باكري ميروند. شهيدي كه هويتش، نمايانگر نسلي پاك و شجاع بود كه مؤمنانه جان در ره يار داد و عاشقانه پر كشيد.
ششم اسفند و سالروز عمليات خيبر نام يك فرمانده دلاور را برايمان تداعی ميكند؛ حميد باكري، جانشين لشكر ۳۱ عاشورا، در سومين سال جنگ در حاليكه هنوز بهار زندگياش به 30 سال نرسيده بود، به شهادت رسيد ولي در همين مقطع كوتاه حرفها و خاطرات زيادي را از خود به يادگار گذاشته است.
شهيد باكري قبل از پيروزي انقلاب براي تحصيل به آلمان ميرود. او سعي ميكرد روزهاي سخت غربت و تنهايي را با اتكا به ايمان قوياش به بهترين و زيباترين شكل ممكن سپري كند. پسردايي حميد باكري دوران اقامت او در آلمان را چنين روايت ميكند: حميد روي تابلويي نوشته بود: «ان ربك لبالمرصاد» و به ديوار اتاق نصب كرده بود. كم حرف ميزد، مگر حرفهاي جدي. در نوشتههايش خواندم: «براي فرار از گناه، با خواندن قرآن، نماز، مطالعه و ورزش خودت را مشغول كن.» خودش ميگفت: «قبل از سفر به آلمان، حساب خودم را با خودم تصفيه كردم. براي بازبيني و شناخت عميق در اعمال، آنچه از خود ميدانستم را به روي كاغذ آوردم، تا با تجزيه و تحليل آن، نقاط ضعف و قوت را به دست آورم و بدانم در محيط خارج امكان چه خطراتي براي من هست و بتوانم با شناخت آن، خود را كنترل كنم.»
حميد باكري با چنين روحيه و خلوص نيتي با شروع جنگ راهي جبهه شد. مردي خودساخته كه بيشتر از هر كسي از خودش شناخت داشت. براي همسرش در يادداشتي نوشته بود هرگاه به جبهه ميروم، به جاي گريه بنشين برايم قرآن بخوان! اينطوري هم خودت آرام ميگيرى، هم من با دل قرص ميروم. خودشناسياش، آرامش خاصي در مواقع بحراني به او ميداد؛ به طوري كه هنگام عملياتها بقيه رزمندگان از ديدن حميد آرامش ميگرفتند. وجودش يك نعمت بزرگ براي جبههها بود. يكي از دوستان و همرزمان شهيد، بهترين تعريف را از اين آرامش روايت ميكند: «عصر يكي از روزهاي عمليات خيبر بود و ما در جزيره مجنون. پل را تصرف كرده بوديم. من مجروح شده بودم. حميد را ديدم كه داشت نيروها را هدايت ميكرد. يادش افتاد نماز ظهرش را نخوانده. سريع وضو گرفت، آمد قامت بست و جايي نماز خواند كه در تيررس بود و امكان داشت فاجعه اتفاق بيفتد، اما چنان با طمأنينه و آرامش نماز ميخواند كه من دردم را فراموش كرده و به او خيره شده بودم. حتي وقتي هم كه روي برانكارد گذاشتنم تا ببرنم، برگشته بودم و به نماز خواندن حميد نگاه ميكردم.»
شهيد حميد باكري در غروب خونين ۳اسفند ۱۳۶۲ خوشحالي زائدالوصفي داشت. همرزمانش را در آغوش ميكشيد و نغمه سوزناك كربلا يا كربلا را زمزمه ميكرد. در آن روز، بادگيري صورتي به تن داشت. پس از اين بچهها را جمع كرد و اينطور سخن گفت: «برادرانم! اين مأموريت كه قرار است انشاءالله انجام دهيم، نامش شهادت است. كسي كه عاشق شهادت نيست، نيايد. بقاي جامعه اسلامي ما در سايه شهادت، ايثار، تلاش و مقاومت شماست. اگر در چنين شرايطي از خودمان نگذريم و به جهاد نپردازيم، ذلت و انحطاط قطعي خواهد بود.»
احمد كاظميواقعه شهادت حميد در عمق ۶۰ كيلومتري خاك عراق را اينگونه نقل ميكند: «ديگر نه نيرويي ميتوانست برسد، نه آتش مقابله داشتيم، نه راهي براي رسيدن مهمات به خط. تصميم گرفتم بمانم. احساس ميكردم راه برگشتي هم نيست كه خمپاره شصتي آمد خورد كنارمان و ديدم حميد افتاد و تركش آمد خورد به گلويش و خون از سرش جوشيد روي خاك. سپس خون راه باز كرد و آمد جلو. صدايش ميزدم حميد كه متوجه شدم خودم هم تركش خوردهام. بعد بيسيم چي ام آمد خون دستم را ديد و اصرار كرد عقب بروم.»
شهيد كاظمي به مهدي باكري ميگويد: «برو جنازه حميد را بردار و بياور.» مهدي پاسخ ميدهد: «لازم نيست، بگذار بماند.» شهيد كاظمي كه فكر ميكند برادر شهيد حرفهايش را نشنيده يا يك حدس ديگر زده، دوباره ميگويد: «بگذار بچهها شب بروند حميد را بياورند. هنوز دير نشده.» برادر شهيد ميگويد: «اينقدر اصرار نكن احمد، يا همه با هم يا هيچ كس.»