نگاهي به رويداد جشنواره فيلم فجر، از آنرو که بشود با يک صورتبندي کل آثار را مورد واکاوي قرار داد امکانپذير نيست؛ نه در باب جشنواره فيلم که در هر موضوع ديگر هنري هم نميشود عمل نقادانهاي را به ثمر رساند، اما از اين باب که تغييرات فرم و محتوا را بشود ارزيابي کرد، شايد کار سادهتري باشد که من در پي آن نيستم. شايد در ابتدا طرح اين پرسش فرضي صادق باشد که آثار ساخته شده در سينماي ايران در طول يکسال که شاکله آن در جشنواره فيلم فجر رونمايي ميشود، پاسخ به کدام پرسش هستيشناختي است؟ فيلمها قرار است بازتابدهنده چه باشند؟ آيا قرار است حديث نفس مؤلف باشند، يا حديثي از بيقراريهاي جامعه (اعم از فقر و فحشا، رانت و... شايد هم شادي، توسعه و تکامل)، آيا فيلمها ميخواهند در يک نسبت ايدئولوژيک و معنادار، راوي سياستهاي کلي يک نظام ايدئولوژيک باشند که براي تمام ساحتهاي خود برنامهريزي دارد يا ميخواهند عليه يک نظام ايدئولوژيک پيامهاي معنيدار به مخاطب انتقال دهند؟ قرار است سينماي ايران در سال چه کند؟ که آنوقت بازتاب بهترينهايش بيايند و در رقابت براي دريافت سيمرغ تلاش کنند.
پرسش اينجاست که جشنواره فيلم فجر از آنرو که آثار سينماي ايران در يکسال گذشته در آن بازنمود دارد قرار است چه باشد؟ به اعتبار اين دوره از جشنواره و اغلب دورهها، آنچه در سينماي ايران ميبينيم ناظر بر يک آشفتگي است و خبر از يک بيبرنامهگي دارد، براي مثال اگر بخواهيم به مضامين بنگريم، يکسال اغلب فيلمهايي که طبقه سينمارو و به نوعي خردورز را درگير خود ميکند آثاري است که به عشقهاي مثلثي و خيانت در روابط و... ميپردازد. سال بعد تمرکز بر فقر و فلاکت است و... منظورم از طرح اين موضوع اصلاً ربطي به تعبيرات مخاطب و حرکت ذهن مخاطب به سوي افقهاي باز و پرهيز از يافتن معناي نهايي و رسيدن به معناي مؤلف و... نيست (مؤلف در اينجا به معناي کارگردان مؤلف نيست، بلکه نيت رسيدن به معنايي نهايي است که مثلاً کارگردان در نظر داشته است، اين موضوع توسط پيروان هرمنوتيک کلاسيک اعم از شلايرماخر، ديلتاي، هرش و... مطرح شده است)، بلکه به تأکيد معتقدم نگاهي همراه با برنامه بر سينماي ايران حاکم نيست. اما در مورد اين دوره، جشنواره در اين دوره، باز هم درگير همين سرگردانيهاست؛ نه اينقدر در کارگردانها و نويسندگان مايههاي مطالعاتي در زمينههاي جامعهشناختي، مردمشناختي يا حتي روانشناختي ديده ميشود که مخاطب را وادار به انديشيدن کند، نه مايههاي فلسفي دارد که تراز روح و آگاهي را هدف گرفته و تلاش براي بالا بردن طبقه آگاهي را در باور بپروراند و نه اينکه اساساً سينمايي ايدئولوژيک است که فيلمهايي در آن توليد شود که يادآور مثلاً ادبيات رئاليستي - سوسياليستي بعد از انقلاب اکتبر 1917 دوران کمونيست در شوروي باشد. سينمايي که ملغمهاي است؛ نسبتش با جامعه به صورت هدفمند معلوم نيست، با ايدئولوژي معلوم نيست، با طبقات جامعه معلوم نيست. اين بيبرنامهگي فکري در ذهن کارگردانها هم وجود دارد؛ مگر معدود و محدودي که اينچنين نيستند. به قول سنايي «به مارماهي ماني، نه اين تمام؛ نه آن».