حسين شاهحسيني از معدود بازماندگان نسل اول «جبهه ملي ايران» است، از اين رو ميتواند راوي بسياري از ناگفتههاي دوران نهضت ملي و نيز مقاطع پس از آن باشد. او به رغم آنكه 90 سال سن و جسمي كاهيده دارد، همچنان با استفاده از حافظهاي قوي، با شور و حرارت سخن ميگويد و از رفتارهاي سياسي دكتر مصدق دفاع ميكند. او اما در اين گفتوشنود، اندكي متفاوتتر از قبل ظاهر شده است. در اشاره به نقاط ضعف دكتر مصدق و اطرافيانش صراحت بيشتري دارد و حتي پنهان نميكند كه دكتر مصدق به دلايلي تنها خودش را قبول داشت ولاغير!آغازين بخش از گفتوشنود ما با حسين شاهحسيني -كه به مناسبت انتشار كتاب خاطراتش صورت گرفته است - را پيش رو داريد. اميد آنكه مقبول افتد.
بسم الله الرحمن الرحيم. من در يك خانواده مذهبي به دنيا آمدم و تحت تربيت پدرم مرحوم شيخ زينالعابدين شاهحسيني بودم. مرحوم آيتالله كاشاني وصي پدرم بود. همواره هم با مذهبيون و برخي علما حشر و نشر داشتهام. تا قبل از انقلاب هم تلويزيون را به دليل سيئاتش به خانهام نياوردم. در زندان و زمان برگزاري نمازهاي جماعت، مرحوم رجايي و برخي دوستانش به من اقتدا ميكردند. من عليالاصول و از آغاز، خود را يك هوادار ساده نهضت ملي و جريان مبارزات ملت ايران با انگلستان ميدانستم. وقتي هم كه به عنوان عضو شوراي جبهه ملي انتخاب شدم، اصلاً خودم را همتراز ساير آقايان نميدانستم. با اين همه چون از معدود بازماندگان جبهه ملي و از شاهدان مبارزات 75 ساله ملت ايران با استعمار هستم، تصميم گرفتم كه خاطراتم را ارائه كنم. زحمت اين كار را هم آقاي امير طيراني كشيدند و طي جلسات زيادي خاطرات بنده را ضبط كردند و مفاد آن تبديل به دو جلد كتاب شد كه جلد اول آن خدمت شماست.
قطعاً اين اتفاق افتاده است. خود من در بسياري از موارد اعتراض داشتم. مثلاً وقتي ايشان در سياست خارجي موفق شد و به سراغ سياست داخلي آمد، بايد به سوابق و لواحقِ عوامل داخلي هم دقت و از عناصري استفاده ميكرد كه «آتو» دست كسي ندهند. آقاي متين دفتري را كه به كار دعوت ميكند، بايد او را بشناسد و به مضاري كه ممكن است همراهي اين فرد با دولت داشته باشد، آگاه باشد...
همين را دارم ميگويم. بايد بشناسد، ولي وقتي ميآيد و به چنين آدمي با چنين سابقهاي در مقابل گريه و زارياي كه ميكند، كاري واگذار ميكند، قطعاً عوارض دارد و از اين جهت يقيناً اشتباه ميكند. دليلش هم اين بود كه وقتي به قدرت رسيدند، خيال كردند خودشان هستند و آنطور كه بايد و شايد به مردم بها ندادند! مثلاً موسم انتخابات مجلس هفدهم در تهران است. آقاي ابراهيم كريمآبادي يك عمر مبارزه سياسي كرده و روزنامه «اصناف» را منتشر ميكند. آمدند و براي تهران كانديدايش كردند. بعد آقايان در حزب زحمتكشان و حزب ايران نشستند و تفاهم كردند كه ابراهيم كريمآبادي را از گلپايگان و خوانسار كانديدا بگذاريم، در حالي كه در آنجا پاتوقي ندارد...
بله، آنجا پاتوق عبداللهخان معظمي بود! با تمام اينها، چون كريمآبادي به نهضت اعتقاد دارد، قبول ميكند. معظمي به خاطر قدرتطلبي و رياست كنار نمينشيند و هم از آنجا و هم از تهران رأي ميآورد! انتخابات خوانسار و گلپايگان را باطل كردند كه كريمآبادي وكيل نشود. چرا؟ چون كريمآبادي جزو طبقات پايين بود، نه جزو طبقات وابسته به arrange بالا. به هرحال اين عدم ارتباط دولت با مردم، براي نهضت ملي عوارضي منفي داشت.
در پاسخ به شما به نمونهاي اشاره ميكنم. مثلاً دكتر صديقي آمده و وزير كشور دكتر مصدق شده است. خود دكتر صديقي ميگويد آمدهام كه به وزارت كشور آبرو بدهم، نه اينكه آبروي دانشگاه را ببرم! بعد ميآيد و ميبيند كه استاندار اراك كه از قوم و خويشهاي آقاي بيات است، شايستگي ندارد و او را از كار بركنار ميكند. دكتر مصدق وزير كشورش را ميخواهد و به دكتر صديقي ميگويد: «خانواده بيات قوم و خويش من است، او را عوض نكنيد!» دكتر صديقي ميگويد: «آقاي بيات با معيارهايي كه من در نظر گرفتهام نميخواند» دكتر مصدق ميپرسد: «پس چه ميكنيد؟» دكتر صديقي ميگويد: «آقاي فريدون آدميت را استاندار ميكنيم و براي آقاي بيات فكر ديگري ميكنيم.» مصدق ناراحت ميشود و ميگويد: حالا يك تجديدنظري بكنيد. دكتر صديقي به خانهاش ميرود و دوتا كاغذ مينويسد كه يكي تثبيت كردن آقاي آدميت براي اراك و ديگري هم عزل آقاي بيات است! يك نامه هم استعفاي خودش است كه مينويسد و در جيبش ميگذارد و به ملاقات دكتر مصدق ميرود و ميگويد:«به نظرم رسيد شايستگي آقاي آدميت از هر حيث بالاتر از آقاي بيات است. شما نخستوزير مملكت هستيد و انتصابات در دست شماست، ولي من وزير كشور هستم و ارتباطاتم بيشتر است». آقاي دكتر مصدق ميگويد: «بيشتر مطالعه كنيد» و دكتر صديقي ميگويد: «پس مرا به عنوان وزير نپذيريد!»
بيش از كجخلقي، اصلاً صلاحيت نداشتند! در اين حد نبودند. خود دكتر مصدق از همه چيز زن، فرزند، برادر و... صرفنظر كرده، تا جايي كه مورد تنفر خانوادهاش بود. به پسرهايش گفته بود: استعفا بدهيد و ديگر كار دولتي نكنيد!
بله، يكي بهدار بود و ديگري در وزارت راه. هر دو بايد معلق و بازنشسته شوند و بيرون بيايند و كار آزاد كنند. به قوم و خويشهاي ديگرش هم فرصت كار دولتي نميداد. او چنين آدمهايي را ميخواست و متأسفانه آن روز در حاكميت نبودند، در نتيجه به اين طرف و آن طرف دست ميانداخت! شما كابينههاي دكتر مصدق را از اول تا آخر ببينيد. يك روز اميرتيمور كلالي بود، يك روز علي هيئت. او وزير دادگستري دكتر مصدق بود و هم يك سال و نيم بعد، دادستان كل كشور ميشود و دكتر مصدق متهم است و بايد لايحهاش را به دادستاني كل كشور ببرد كه آنها تصويب كنند! مصدق آدمي نبود كه بخواهد دستهبندي ايجاد كند. به همين دليل هم وقتي به او ميگويند: حزب درست كن، ميگويد: «جبهه ملي هست. جبهه ملي هم بايد مجموعهاي از احزاب باشد نه فقط از يك حزب، بلكه از تمام آحاد ملت ايران، كه فقط براي كسب آزاديهاي مصرح در قانون اساسي تشكيل شده است».
البته اين، تاحدي خاصيت كار اجرايي است، چون همه آنها آزمايش شده بودند. اميرتيمور، وزير امور خارجه مفتاح...
بله، زاهدي، اميني و... آزمايش شده بودند و ديد به دردش نميخورند. كابينهاش را عوض كرد و عدهاي ديگر را آورد مثل دكتر رجبي، دكتر عالمي، دكتر صديقي و... كه اولين بار بود كه وزير شدند. علت اين تغيير هم آن بود كه آنهايي كه سابقه داشتند، وابستگي هم داشتند و حاضر نبودند از وابستگي دست بردارند.
در حدي كه به او برسند، نبودند! علاوه بر اين آدمي بود كه در سياست ميترسيد با كسي كار كند. خودش را قبول داشت ولا غير! به همه چيز مشكوك بود. بعد از قضيه مفتاح كه وزير امور خارجه بود، به همه مشكوك بود و در قالب شك هست كه آقاي دكتر فاطمي، يعني يك آدم 35 ساله را وزير امور خارجه ميكند كه لج يكي از اينها و ديگران درميآيد كه يعني چه؟چرا بايد كسي را كه فقط سابقه روزنامهاش يكي، دو سال است، وزير امور خارجه بكنند؟ دكتر فاطمي جوانترين عضو كابينه بود و بعد هم معاون نخستوزير شد...
به اين دليل كه هيچكسي را نداشت و لذا به دست دومها مراجعه ميكرد. او مثلاً آقاي خليل ملكي را با انشعابات متعددي كه كرده بود ميشناخت و به او اعتماد نداشت. انشعاب از حزب توده او را ميدانست. انشعابي را هم كه در حزب زحمتكشان كرده بود ميدانست و مطمئن بود او با اين انشعاب درست كردنها، به دنبال كسب قدرت براي خودش هست نه اينكه بخواهد طرفدار انديشهاي باشد...
بله، به او هيچ اعتمادي نداشت. بعدها هم كه در زندان بود و ميخواست نهضت مقاومت ملي را تشكيل بدهد، جناح خليل ملكي را قبول نكرد، فقط «خنجي» را قبول كرد.
نه، بحثِ اين نبود. ميگفت: خليل ملكي بازيگر سياسي است! به او اعتماد و اعتقاد نداشت.
عامل اصلي اين اقدام، تجربهاي بود كه از قبل، از انتخاب شدگان ِ اين مجلس به دست آورده بود. به عنوان نمونه اين تجربه را دارد در وجود چه كسي ميبيند؟ سيدابوالحسن حائريزاده. حائريزاده در آن دوره از دولت حمايت ميكند. اما مصدق او را خوب ميشناخت و ميدانست كه دارد مانور سياسي انجام ميدهد. به عنوان نمونه بعد از كودتاي 28 مرداد هم همين كار را هم كرد و رفت و كنار سپهبد زاهدي قرار گرفت و سفير سيار او در تمام اروپا شد! مكي را هم ميشناخت و ميدانست كه بسيار جاهطلب است. خدا بيامرزد اصغر پارسا را كه نمايندهاي خوب و سخنگوي جبهه ملي بود. ميگفت:«به مكي گفتم شما اين مسافرت امريكا را نرو! اصلاً اين را از فكرت بيرون كن. چون وقتي كه رفتي آنجا، آنچنان روي تو اثر ميگذارد كه خيال ميكني يقيناً امريكاييها تو را جانشين دكتر مصدق ميكنند! و به اين شكل موضع تو عوض ميشود!» اصغر پارسا رفيق صميمي مكي بود. همچنين كسي بود به نام احمد توانگر، رفيق خلوت و جلوت مكي و به او گفته بود: « تو به آنجا ميروي و چيزهايي را ميبيني و خيال ميكني به تو راست ميگويند، در حالي كه به تو دروغ ميگويند و تو را در مقابل مصدق نگه ميدارند. همهاش هم ميگويي 110 هزار رأي آوردم و وكيل اول تهران هستم. اين حركات را نكن». مصدق دقيقا تيپ مكي، تيپ بقايي، تيپ حائريزاده و تيپ عبدالقدير آزاد را ميشناخت، تجربه همه اينها را داشت كه اينها روزي ازاحمد قوام هم بريدند و از او هم حمايت نكردند واين كار را ميتوانند درباره او هم تكرار كنند. انتخابات دوره هفدهم يكي از مسائل مشكل بود، چراكه منتخبين شهرستانها براي كمك به وضعيت بحراني كشور و شرايط خطير آقاي دكتر مصدق انتخاب ميشدند، اما همين عوامل حائريزاده و مكي، آنها را لانسه ميكردند!جالب اينجاست كه اين افراد، همانهايي بودند كه بعد از اينكه مصدق رفت، شروع به مخالفت با او كردند. اعتقاد خود مكي اين بود كه بايد 10، 12 وكيل در مجلس، به دنبال او باشند. بقايي ميخواست حزبش را بالا بياورد. در اين شرايط، باور مصدق اين بود كه اين افراد، افرادي ساده و معمولي نيستند، چهرههايي هستند كه در مقابل قدرت شاه تسليم ميشوند، به دليل اينكه از قبل با آنها ارتباط داشت و اين روحيات آنها را ميدانست. برادر دكتر مصدق، «حشمتالدوله والاتبار» بود و بسياري از مسائل را با ايشان مطرح ميكرد و با هم گفتوشنودهاي زيادي داشتند، ولي در عين حال به او هم اعتماد نداشت! اين حرف را خدا بيامرز ابراهيم كريمآبادي به من زد. ميگفت: با مرحوم حسن شمشيري، ابراهيم كريمآبادي و چند نفر ديگر خدمت آقاي دكتر مصدق رفتهاند كه درباره كانديداهاي انتخابات مذاكره كنند. اينها راجع به محمدرضا خرازي و چند نفر ديگري كه با خودشان به آنجا برده بودند، حرفهايي زده بودند. نيكپور تاجر و علي وكيلي تاجر هم رفته بودند. دكتر مصدق بعد از حرفهاي اين گروه، به آنها گفته بود: «همه شما خوب هستيد، همهتان هم مورد تأييد من هستيد، ولي اگر سر بگردانم، شما ميآييد و روي كولم سوار ميشويد. هيچكسي را براي انتخابات در تهران تأييد نكردم. آقايان رفتيد و با هم نشستيد و كار خودتان را كرديد. زيركزاده را كه كانديداي تهران بود، انتخاب كرديد و ميگوييد «حزب ايران» كرده، در حالي كه «حزب ايران» خودش جدا ليست داده است...»
بله، تا اين حد بياعتماد بود. بعد رو ميكند به ابراهيم كريمآبادي و ميگويد:«تو بودي كه رفتي پهلوي شاه نشستي و حرف زدي و از برخي مخالفان من تعريف كردي. تو ديگر چه ميگويي؟» در اين حد arrange داشت و اين arrange به دروغ يا راست، آن طرف را عليه اين طرف تقويت ميكردند. ابراهيم كريمآبادي در حدود يك ماه و نيم، پنج شماره روزنامه عليه دكتر مصدق درآورد! باورتان ميشود؟ در اوج قدرت مصدق شديداً به او حمله كرد و لغو انتخابات گلپايگان و خوانسار را هم، بهانه اين حملات خود كرده بود...
بله، به خاطر اين انتخابات شروع كرد به فحش دادن! خدا بيامرزد، كشاوز صدر در زندان قزلقلعه به من گفت: «آقاي شاهحسيني! دكتر مصدق گرفتار يك مشت شارلاتانِ فكلي خوشنام شده بود! از نام مصدق استفاده ميكردند، اما نه جربزهاش را داشتند و نه قدرتش را. پهلوي مصدق با نظريات شاه مخالفت ميكردند. اگر به مصلحتشان بود مخالفت ميكردند، اگر نبود مريض ميشدند!» اصغر پارسا هم همين حرف را در زندان قزلقلعه به من زد.
يعني به جلسه نميآمدند! ميگفت اعضاي فراكسيون نهضت ملي همگي نشسته بودند. دكتر مصدق به همه آنها نگاه كرد و در ميان همه آنها فقط دكتر صديقي را قبول داشت. درباره او گفته بود: «چون بازيگري سياسي نكرده است، با اين ميشود كار كرد». هر كدام از اينها به شكلي مشكل داشتند. بعد آقاي كشاورز به دكتر مصدق گفته بود:«آقاي صالح خيلي خوب هستند و به درد هم ميخورند، ولي جايي كه بايد پايش را محكم به زمين نميزند». اين را كه گفت، برايم تداعي شد كه اللهيار صالح، در جاهايي كه لازم است پايش را محكم به زمين نميزند، چون موردي پيش آمد...
بله، موردي پيش آمد كه من ناظر بودم. در جريان يك تحصن، صديقي شديد به شاه حمله ميكرد كه: «آقا! عدهاي از دوستان ما اگر دارند ميميرند، به خاطر اين است كه دارند ميگويند مملكت و سلطنت شاه در خطر است. به اعليحضرت بگوييد اينها تحصنشان را برطرف كنند و نظرشان در مورد تحصن تأمين شود». در اين حد شجاعانه حرفش را زد. بعد به منزل صالح رفتم و گفت: « آقاي شاهحسيني! آن روزي كه صديقي آن مطالب را گفت، بدنم لرزيد!» اخلاقش اينطور بود. اين دكتر صديقي بود كه پايش را محكم زمين كوبيد و گفت: «آقاي سرلشكر فولادوند! برويد به اعليحضرت همايوني بگوييد اينهايي كه به اين روز افتادهاند، طرفدار سلطنت مشروطه تو هستند. من جامعهشناس هستم. مصلحت تو اين است كه بيايي و اينها را تحمل كني، بگذاري قانون اساسي بدون دخالت سلطنت و به طور كامل اجرا شود.»
بله، همينطور است...
چون در شرايطي قرار گرفته بود كه بايد انتخابات را انجام ميداد، چون معتقد به انتخابات بود، ولي قدرت سلطنت در حدي بود كه همه انتخاباتها را متوقف ميكرد. شما وقتي ميبينيد آقاي امام جمعه تهران شب خوابيده است و صبح يك دفعه وكيل مهاباد ميشود، آن هم از مهابادي كه سنينشين است!
آقاي ميراشرافي يكمرتبه از منطقه مشكينشهر نماينده ميشود. مهدي مشايخي كه هميشه از تهران انتخاب ميشد، يكمرتبه از ورامين انتخاب ميشود! دكتر هدايتي كه اصلاً زادگاهش جاي ديگر است، از زيرآب نماينده ميشود! نيروي نظامي و امنيتياي كه زير نظر اعليحضرت بود، ليستهاي انتخاباتي را تنظيم كرد و اينها را در دامن دكتر مصدق ميگذاشت.
همان موقع احساس كرد ديگر با اين مجلس نميشود كار كرد و بايد اختيارات گرفت. ديگر با مجلسي كه به اين طريق انتخاب ميشود، نميشود كار كرد و آمد و مجلس را منحل كرد.
خودش درست نكرده بود، به دليل اينكه نيروهاي نظامي را در اختيار نداشت...
باز طرف مقابل اكثريت را داشت، تعدادشان 80 نفر نبود و اكثريت آن طرف بود. بعد هم ديديد رفتند و قاتي دكتر مصدق شدند.