چي مهره مار؟ ببين بابا اين خرافات رو دور بريز.
- خودش ميگه دارم و باهاش كلي كاراي غيرممكن رو انجام ميده.
- پسرم مهره مار كجا بوده، بهت دروغ ميگه ميبينه توبچه سادهاي هستي ميخواد خودي نشون بده.
- ولي بابا سيروس قسم ميخوره حاضره ثابت كنه. ميگه: هر كي اون مهره همراهش باشه، هر كاري بخواد ميتونه انجام بده يعني اون چقدر انرژي داره كه به هر كي دستور بده فوراً كارشو براش انجام ميده.
پدر كه ديد ناصر بدجور باورش شده روزنامه را كنار گذاشت و عينكش را با دست جابهجا كرد و گفت:«پسرم، مهره مار، به هيچ كاري نمياد باور نكن؟ ول كن اين حرفارو. تو مدرسه ميري درس بخوني يا فكر و ذهنتو پر كني از اين چرنديات ؟سيروس كه صد تاش يه غاز هم نميارزه؟ برو پسرم، برو بجاي اين چرت و پرتا به فكر درسو مشقت باش. دنبال اين خرافات باشي دوماهه ديگه كه كارنامه درسيتو بهت دادن ميفهمي كه چقدر ضرر كردي كه البته اونوقت پشيموني ديگه سودي نداره.»
ناصر كه نميتوانست از اين موضوع بهراحتي بگذرد گفت:«آخه بابا سيروس به چه دليلي بايد دروغ بگه؟»
پدر ادامه داد:«دليلشو الان نميدونم. ولي حدس ميزنم كاسهاي زير نيم كا سه اش باشه؟» بعد ادامه داد:«ببينم چه جور دانش آموزيه. درساشو ميگم. جزء بچه درسخوناس يا نه؟» ناصر گفت:«درسخونه درسخون كه نيست. ولي بد هم نيست. اما خيلي اعتماد به نفس داره.
بيخياله درسو امتحانه. ميگه مهره مار كمكش ميكنه!»
صحبت كه به اينجا رسيد پدر عينكش را برداشت و بهطرف ناصر نيمخيز شد و آهسته پرسيد: «جان بابا دوتا سؤال ميكنم مردونه راست ميگي؟»
ناصر گردنش را كمي كج كرد و گفت:«آره به جون خودم من به شما دروغ نميگم.»
پدر ادامه داد:«اولاً بگو ببينم بهتون نگفت حاضره مهره مار براتون بياره و بهتون بفروشه؟ دوماً همكلاسيها همشون جريان مهره مارو ميدونن؟ معلم چي اونم ميدونه؟»
ناصر گفت:«همه كه نه ولي منو، سعيد و احسان، همينا فقط. به بچههاي ديگه اعتماد نداره و گفته به هيچ كسي نگيم چون ميگه اگه كسي كه اعتقادي به انرژي اين مهره نداره بفهمه اثرش خنثي ميشه.»
پدر ادامه داد:«آهان همون سعيد و احسان كه پارسال موقع امتحانات ميومدن خونه و با هم درس ميخوندين؟ تقريباً ميشناسمشون وضع مالي بدي ندارن واسه همينه كه شماها رو انتخاب كرده چون ديده شماها ،هم تو درسا ممتازين ،هم از لحاظ مالي وضعيت خوبي دارين. خب خانواده خودش از لحاظ مالي در چه وضعيه؟»
ناصر گفت:«وضع مالي خوبي ندارن.»
پدر گفت:«خب حالا برگرديم سر سوال اول.نگفتي سيروس پيشنهاد خريد مهره مار رو بهتون داده يا نه يا شايدم فروخته. بله، درسته؟» ناصر من و مني كرد و آهسته گفت:«اتفاقاً بله شما از كجا فهميديد.» بعد ادامه داد:«چون گرون بود نخريديم.»
پدر ناصر پرسيد:«سيروس نگفته خاصيت نگه داشتن اين مهره چيه؟» ناصر گفت:«چرا ميگه دارنده اين مهره، پيش همه عزيز ميشه، تو كارها موفق ميشه، پولدار ميشه و...»
پدرتكيه داد و با لبخندي گفت:«خب پسر سادهدلم پاشو برو به درست برس به وقتش بهت ثابت ميكنم اينا خرافاته.»
***
محمود آقا آخرين جرعه چاي را كه سر كشيد، استكان را به كناري گذاشت و خطاب به ناصر گفت: «امروز تو اداره كه بودم مامان بهم زنگ زد و گفت كارنامههاتونو دادن» بعد درحالي كه نگاهش رو متوجه صفحه تلويزيون ميكرد، گفت:« برو بيار ببينم.» ناصر كه به نظر ميرسيد منتظر چنين لحظهاي بود فوراً كارنامه را كه با دقت تا كرده بود از جيب پيراهنش در آورد و با عجله باز كرد و گفت: «بله منتظر بودم كه از اداره اومدين بهتون بدم.»
پدر نگاهي انداخت و گفت:«اوهوم خوبه، خوبه، مثل پارسال باز شاگرد ممتاز شدي انتظارشو داشتم، خوبه...خوبه مهر قبولي مدرسه هم پايين كارنامهات خورده. آفرين، آفرين.» بعد نگاهي كرد و گفت:«ديگه كيا مهرقبولي پاي كارنامه شون خورده؟» ناصر در حاليكه انگشتان دستش رو تا ميكرد، گفت:«منو، سعيد و احسان و مرتضي و...» محمود آقا حرف پسرش را قطع كرد و گفت:«اون پسره چي؟ همون كه مهره مار داشت و ادعا ميكرد تو هر كاري موفقه، چي بود اسمش؟»
ناصر گفت:«سيروس؟ نه اون چند تا نمره تك داره اگه تو تابستون جبران نكنه امسالو افتاده.»
محمود آقا ادامه داد:«خب پسرم حالا وقتشه كه خرافي بودن حرفاي سيروس رو بهت بگم. دليل اولم اينه كه اون تجديد شده و با داشتن اون مهره نتونسته قبول بشه، دومين دليلم اينه كه سيروس چون خودش تو درس و تحصيل ضعيف بوده با مشغول كردن شما با اين قبيل خرافات ميخواسته جبران كمبودهاي شخصي خودش رو بكنه.سوم و مهمتر اينكه اگه قرار بود اون مهرهها براحتي آدمو تو كاراش موفق كنه چرا تا حالا اينكارو براي خودشون نكردن و پدرش پولدار نشده حالا بماند كه خودشم تجديد آورده.»
بعد محمود آقا در حالي كه از پشت عينك به صورت ناصر زل زده بود سرش را مايل كرد و با كنايه و آرام گفت:«البته به نظرم نبايد سيروس نگران چيزي باشه چون با همون مهره، اَجي مجي لاترجي ميكنه و سه سوته ميشه نمره اول كلاستون، نه؟»
صحبت محمود آقا كه به اينجا رسيد، بعد از چند لحظه سكوت ناگهان پدر و پسر بياختيار شروع به خنديدن كردند. حالا نخند كي بخند.