کد خبر: 769520
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۱:۴۵
گفت‌وگوي «جوان» با خواهر محمدجواد پورسعيدي كه در سال 1352 توسط اعضاي سازمان مجاهدين خلق (منافقین) به شهادت رسيد
محمدجواد پورسعيدي يكي از انقلابي‌هاي پيرو امام بود كه از زمان حيات تا شهادتش در سال 1352 فعاليت‌هاي مبارزاتي گسترده‌اي داشته است.
احمد محمدتبريزي

پورسعيدي زندگي عجيبي داشت. پس از اينكه به دليل فعاليت‌هايش چند باري به دست ساواك دستگير و شكنجه شد، رو به زندگي مخفيانه ‌آورد. اما به دليل مخالفتش با انديشه اسلام‌زدايي سازمان مجاهدين خلق، به دست چند تن از اعضاي اين سازمان به شهادت رسيد. آنگونه كه ملكه پورسعيدي خواهر شهيد مي‌گويد تا به حال چندين كتاب در رابطه با زندگي برادرش نوشته شده كه مطالب ضد و نقيض زيادي داشته‌اند. براي آگاهي بيشتر از زندگي شهيد پورسعيدي درحالي كه در ايام الله دهه فجر قرار داريم، ساعتي با خواهر شهيد به گفت‌وگو نشستيم كه ماحصلش را پيش‌رو داريد.

برادرتان متولد چه سالي بودند و آن سال‌ها در چه فضايي رشد كردند؟

آقا جواد متولد سال 1321 بود و كودكي‌اش در شهر يزد گذشت. پدرمان بازاري بود و وضع خوبي داشت. بعدها به خاطر كارش به تهران آمد و در بازار مشغول شد. جواد هم همراه پدر در بازار كار مي‌كرد. چون زودتر همراه پدر به تهران آمده بود در بازار كار مي‌كرد. تا آنجايي كه من خبر دارم و تعريف كرده‌اند، جواد در هنرستان نسبت به هم‌شاگردي‌هايش كه از طبقه پايين و ضعيف بوده‌اند ارادت خاصي داشته و سعي مي‌كرده به آنها كمك كند. خيلي نسبت به قشر پايين و ضعيف دلسوز بود. از همان نوجواني‌ خيلي مومن بود و تقيد زيادي در انجام تكاليف ديني‌اش داشت.

فضاي خانواده‌تان تا چه اندازه انقلابي بود؟

برادر بزرگم با همسن و سالانش جلسات سخنراني مي‌رفت و آقا جواد هم گاهي همراهش مي‌رفت. يادم است به ما سخت مي‌گرفت تا نمازمان را صحيح بخوانيم. روي تلفظ صحيح و درست وضو گرفتن‌مان حساس بود. براي‌مان کتاب داستان‌هاي مذهبي مي‌آورد و مي‌گفت بخوانيد و بعد درباره‌اش از شما سؤال مي‌پرسم. 15 خرداد 42 كه دستگير، زنداني و شكنجه شد وضع خانه‌مان هم تغيير كرد. ساواك مدتي دنبال آقا جواد بود و مادرم تعريف مي‌كرد كه او به خانه يكي از خواهرهايمان رفته بود. آنها سعي كرده بودند كه جواد را چند روز در خانه نگه دارند تا بيرون نرود. مادرم مي‌گفت من به آقا جواد گفتم شما بيرون نرو و داخل بمان كه ناگهان برافروخته شد و گفت امام زمان (حضرت امام) را مي‌خواهند بكشند و شما مي‌گوييد من در خانه بمانم كه مي‌رود و بعد از چند وقت دستگير مي‌شود. ساواك مرتب به خانه‌مان مي‌آمد. يك روز گفتند اين كتاب‌ها براي چه كسي است؟ من هم گفتم كتاب‌ها براي من است. من 12 ساله بودم. تعجب كردند و گفتند براي چه اين كتاب‌ها را تهيه كردي و اگر باز هم تكرار شود شما را دستگير مي‌كنيم. گفتم پس چرا در كتابفروشي مي‌فروشند؟ گفت كتابفروشي‌ها مي‌فروشند تا ديگران استفاده كنند ولي خانواده شما حق استفاده از اين كتاب‌ها را ندارد. آقا جواد در زندان خاطراتي هم با آقاي مهدي عراقي داشت. از اسناد ملي كه به ما دادند نوشته بود مدتي هم با گروه موتلفه بوده كه بعد به نهضت آزادي مي‌رود و در زندان جذب سازمان مجاهدين خلق مي‌شود.

خانواده‌تان در جريان فعاليت‌هاي انقلابي برادرتان بودند؟

خيلي صحبت نمي‌كرد. مغازه آقاي لاجوردي روبه‌روي مغازه پدرمان بود و برادرم با آقاي لاجوردي آشنايي داشت و آقاي لاجوردي هم خيلي خوب جواد را مي‌شناخت. خبر شهادتش را كه چند سال فراري بود ايشان به پدرم داد. وقتي براي دادن خبر آمد گفت كه مي‌توانم بگويم در سازمان تنها پسر شما سالم ماند و آمده‌ام به شما تبريك بگويم. پدرم از ايشان سؤال مي‌كند كه كجا خاكش كرده‌اند؟ مي‌گويد آن را ندانيد بهتر است، فرقي هم نمي‌كند كه كجا خاك شده و فقط خوشحال باشيد كه پسرتان سالم ماند. اين خبر بايد از خبر دامادي‌‌اش برايتان مسرت‌بخش‌تر باشد.

يادم است هميشه اعلاميه‌ها و عكس‌هاي امام را مي‌آورد. برايمان تعريف مي‌كرد كه چند بار در قم دست امام را بوسيده‌ است. بعدها خواهرم مي‌گفت وقتي به خانه‌ام مي‌آمد، دوستان و بستگان را جمع مي‌كرد و چند اتوبوس راه مي‌انداخت و به قم مي‌رفت. مي‌گفت شاه بايد ببيند طرفداران امام چقدر زياد است. صداي خوشي داشت و شعر «تاكي به تمناي وصال تو يگانه/ اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه/ خواهد به سر آيد، شب هجران تو يا نه؟/‌اي تير غمت را دل عشاق نشانه» مي‌خواند و مي‌گفت اين شعر را براي امام كه در تبعيد است، مي‌خوانم.

از وضعيت زندان و شكنجه شدنشان خبر داشتيد؟

وقتي زنداني شد من خيلي كوچك بودم. مي‌ديديم دو دستش را روي شكمش مي‌گذاشت و دولا مي‌شد يا صداي ناله‌اش را مي‌شنيديم و وقتي مي‌پرسيديم چه شده؟ مادرم مي‌گفت چيزي نيست و دلش درد مي‌كند. بزرگ‌تر كه شديم گفتند كه از دو طرف دست‌هايش را مي‌گرفتند و مرتب به شكمش مشت مي‌زدند به همين خاطر اين دل درد همراهش بود. من و دو برادر ديگرم سؤال مي‌كرديم مي‌گفتيم زندان چطوري است؟ مي‌گفت آن‌قدر خوب است، كتابخانه و استخر دارد! ما هم بچه بوديم خيلي متوجه منظورش نمي‌شديم.

در طول دوران مبارزه چند بار دستگير مي‌شوند؟

عاشورای سال 42 كه در ماه خرداد بود پيراهن و شلوار مشكي مي‌پوشيد. دنبالش كه مي‌گشتند مي‌گفتند ما دنبال آن سياه مي‌گرديم. آنجا كه دستگير مي‌شود با محمد حنيف‌نژاد آشنا مي‌شود و از نهضت آزادي به سازمان مجاهدين مي‌رود. مي‌گويد سازمان مجاهدين جوان است و فعاليت‌هايش را شروع مي‌كند. مي‌گفت مي‌ديدم آنها صحبت از خلق مي‌كنند و من مي‌گفتم ما به خاطر خدا قيام كرده‌ايم و خلق معنا ندارد. آنجا پيشنهاد مي‌دهد نام گروه را به سازمان مجاهدين راه اسلام تغيير بدهند كه اعضاي سازمان مخالفت مي‌كنند و مي‌گويند نام سازمان بايد همين مجاهدين خلق بماند. آقا جواد به آنها مي‌گويد از خلق معاني خوبي در نمي‌آيد و بيشتر ذهن آدم را به گروه‌هاي كمونيستي مي‌برد اما آنها قبول نمي‌كنند. ايشان هم تا مدتي در سازمان مي‌ماند و فعاليت مي‌كند.

چه زماني از سازمان مجاهدين خلق جدا مي‌شوند؟

در مدتي كه عضو سازمان بود ساواك وقت و بي‌وقت به خانه‌مان مي‌ريخت. ما هم دقيق نمي‌دانستيم كه آقا جواد در سازمان مجاهدين خلق است. تهديد مي‌كردند كه اگر جواد را ديديد معرفي كنيد وگرنه اگر ما او را ببينيم با تير مي‌زنيمش. پدر و مادرم را مرتب تهديد مي‌كردند. موقعي كه از زندان فرار مي‌كند و گروه «پيكار» را درست مي‌كند مي‌گويد من ديگر نيستم و جمله معروفش را مي‌گويد: «سازمان را يك مشت بچه اداره مي‌كنند.» بعد ايشان فراري مي‌شود و مي‌گويد اگر بخواهم به خانه بيايم شب مي‌آيم و دو تا زنگ مي‌زنم. چند ماه به چند ماه به خانه سر مي‌زد. از پدرم خواسته بود بعضي از وسايلش مثل كتاب مولانا، نهج‌البلاغه و چيزهايي را در جعبه‌اي برايش كنار بگذارد اما مدتي اصلاً خبري از او نشد. پدرم پيگير شد و خبري از او به دست نياورد. تا زمان انقلاب با اينكه مرتب خانه‌مان را عوض مي‌كرديم ولي ساواك مدام به خانه‌مان هجوم مي‌آورد. مادرم مي‌گفت وقتي ساواك به خانه‌ما مي‌ريزد خوشحال مي‌شوم، اين يعني هنوز جواد زنده است. يك بار كه مادرم عصباني شد به ساواكي‌ها گفت نمي‌دانم پسرم دست شماست يا دست خداست كه آنها ‌مي‌گويند دست ما كه نيست فقط دعا كن دست خدا باشد. خانه را به هم مي‌ريختند و ما را مي‌ترساندند و مي‌رفتند. تا يك روز برادر و خواهرم كه بزرگ‌تر از ما بودند بيرون از خانه جواد را مي‌بينند و با هم صحبت مي‌كنند. خواهرم تعريف مي‌كرد كه آقا جواد گفته در ملاير در يك مسجد قرآن و عربي درس مي‌دهد. در خاطراتي كه خودشان نوشته‌اند از آقاي مفتح هم نام برده‌اند.

چطور به دست منافقين ترور شد؟

يكي از منافقين به نام مهدي موسوي قمي كه برادرم به او خوشبين بوده و خودش را آدم مومني نشان مي‌داده آقا جواد را در قم تحت نظر مي‌گيرد و به سازمان اطلاع مي‌دهد. پس از اينكه محسن فاضل هويت برادرم را تأييد مي‌كند سازمان به فاضل مي‌گويد شما با او قرار بگذار و بگو پاسپورت و كار رفتنت به لبنان و فلسطين درست شده و بيا پاسپورتت را بگير. به اين بهانه او را به خانه تيمي مي‌كشانند و بهرام آرام به همراه ديگر اعضاي سازمان او را به زيرزمين مي‌برند و به پشت سرش شليك مي‌كنند. در گواهي فوت كه دادستان آقاي لاجوردي نوشته، آمده:«شادروان جواد پورسعيدي در سال 1352 به دست سازمان به اصطلاح مجاهدين شهيد و مقتول گرديد و آن شادروان را سوزانده و جسدش را نابود كرده‌اند.» گويا منافقين جسد برادرم را مثله شده در يك كيسه برزنتي مي‌گذارند و به اطراف سرخه‌حصار در اول جاده آبعلي منتقل مي‌كنند و مي‌سوزانند. پس از آن براي اينكه ساواك متوجه موضوع نشود جسد را در سه جا خاك مي‌كنند.

دليل اينكه اعضاي سازمان مجاهدين بخواهند او را چنين فجيع به شهادت برسانند چه بود؟

جواد مخالفت‌هاي زيادي با نوع عملكرد سازمان مجاهدين داشت. سازمان تصميم گرفته بود اسلام را از خط و مشي خود كنار بزند و يك نوع انديشه التقاطي ايجاد كند. همان تركيب افكار كمونيستي با دين كه البته كفه ترازو به سمت كمونيسم سنگين‌تر بود. برادرم هم مخالفت مي‌‌كند. مخالفت با سازمان آن زمان كم چيزي نبود. بعداً بهانه مي‌گيرند كه آقا جواد به دليل اطلاعات زيادي كه از سازمان دارد و جزو سمپات‌هاي سازمان است مي‌خواهد خودش را به ساواك معرفي كند. در مورد مجيد شريف واقفي هم همين صحبت‌ها را مي‌كردند. اعضاي سازمان با ايدئولوژي اينها مخالف بودند و مي‌خواستند سازمان را از وجود چنين افرادي تصفيه كنند.

بعد از انقلاب به عنوان شهيد معرفي شدند؟

وقتي آقاي لاجوردي خبر فوت آقا جواد را مي‌دهد پدرم مي‌گويد من افتخار مي‌كنم. آقاي خاموشي هم به پدرم تبريك گفته بود. چون بنياد شهيد نياز به تأييد دو نفر داشت آقاي لاجوردي به عنوان يكي از شاهدان مي‌نويسد با شناختي كه از ايشان دارم و با اطلاعاتي كه از حركات ضد انساني منافقين دارم گواهي مي‌نمايم جواد پورسعيدي به دست آن سازمان خائن به درجه رفيع شهادت نائل آمده است. جالب اينجاست كه اتفاقي بخشي از خاطراتش را داخل چوب‌لباسي پيدا كرديم. ايشان خاطراتش را به صورت كاغذ باريك داخل چوب‌لباسي كرده بود و ما اين چوب‌لباسي را داخل كوچه مي‌گذاريم. بچه‌ها كه در كوچه بازي مي‌كردند چوب لباسي را به اين سمت و آن سمت مي‌كشند و ناگهان كاغذها از داخلش بيرون مي‌ريزد كه مي‌بينند خاطرات آقا جواد است. ساواك آن سال‌ها خيلي آمد و رفت و اصلا فكر نمي‌كرد كاغذها داخل لوله چوب لباسي باشد.

غیر قابل انتشار: ۱
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۴۴ - ۱۳۹۶/۰۷/۰۵
0
2
عالى بود كاش بيشتر آشنامون كنيد با اين خانواده هاى عزيز وشهدا
حبیب سهرابی بیجار گروس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۰:۱۸ - ۱۴۰۲/۰۶/۲۵
0
1
خاطراتش چی شد؟ اطلاع ندارید چاپ شده یا نه ؟
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار