قطعاً سيره و روش و سبك زندگي بسياري از شهدا كه مردانه زيستند و مردانه رفتند، ميتواند الگوي مناسبي براي نسلهاي بعد باشد. شهيد ابوالفضل احمدي يكي از شهيداني است كه سرگذشتش از همان بدو تولد پر از اتفاقات گوناگون بوده است. اكرم احمدي خواهر شهيد ابوالفضل احمدي در گفتوگو با «جوان» از زندگي برادرش ميگويد كه در مظلوميت به شهادت رسيده و امروز كمتر از او حرفي به ميان ميآيد.
نوزادي بدون مادر
ميانههاي دهه 40 شمسي بود كه ابوالفضل به دنيا آمد. من 10 ساله بودم و ابوالفضل 20 روزه كه مادرمان به رحمت خدا رفت. ابوالفضل نوزادي 20 روزه بود و حالا مسئوليت بزرگ كردنش با من و ديگر خواهرم بود. با هر سختي بود ابوالفضل را به چنگ و دندان كشيديم و بزرگ كرديم. شير خشك ميگرفتيم و بهش ميداديم و پدرمان هم بود و كمكمان ميكرد. نميشد يك نوزاد بيدفاع را به امان خدا رها كرد و براي بزرگ كردنش بايد شش دانگ مراقبش ميشديم.
تا سهسالگي خيال ميكرد من مادرش هستم و به من مادر ميگفت. بعد از سهسالگي ابوالفضل و ازدواجم ماجراي زندگياش را با زبان كودكي برايش توضيح دادم. به او گفتم من خواهرت هستم و مادرت فرد ديگري است. فهم اين موضوع در آن سن برايش سخت بود ولي واقعيتي بود كه بايد به او ميگفتم.
پاره كردن عكس شاه
پدرم از افسران ارتش بود و به دليل كارش به شاه علاقه داشت. عكسي از شاه را به ديوار خانه زده بود. ابوالفضل كلاس سوم دبستان بود. يك روز وقتي از مدرسه به خانه آمد، مستقيم سمت قاب عكس رفت، از روي ديوار بلندش كرد و محكم به زمين كوبيد و دو پايي به روي قاب رفت و عكس شاه را لگدمال كرد.
پدرم به ابوالفضل گفت چرا اينطوري ميكني؟ اين چه كاري است كه انجام ميدهي؟ او هم گفت ميخواهم قاب عكسش را بشكنم تا از خانهمان بيرون برود. پدرم گفت او نان ما را ميدهد، نبايد چنين كاري بكني. ولي ابوالفضل كاري به اين حرفها نداشت. قاب را شكست، عكس را برداشت برد و آتش زد.
هنوز انقلاب نشده بود و تازه زمزمههاي انقلاب به گوش ميرسيد. من با اينكه سنم از ابوالفضل بيشتر بود درك و اطلاعاتم از وقايع روز پايينتر از او بود. اما ابوالفضل آگاهانه با وجود سن كمي كه داشت قاب عكس را از روي ديوار برداشت و عكس شاه را پاره كرد.
كلاس پنجم كه بود اعتراضات انقلابي مردم به اوج خودش رسيد. مردم در خيابانهاي قم راهپيماييهاي طولاني برگزار ميكردند. ابوالفضل ديگر از صبح خانه نبود. يك روز كه به مدرسه رفته بود به خانه نيامد و باعث نگراني پدرم شد. بابا از من پرسيد چرا هنوز ابوالفضل از مدرسه برنگشته است؟
در پاسخ گفتم به خيابان سجاديه ميروم تا سراغي از او بگيرم. وقتي وارد خيابان شدم صحنههاي عجيبي ديدم. سربازان ارتش به خيابان ريخته بودند و با مردم درگير شده بودند. دود و آتش همه جا موج ميزد. ابوالفضل را همان صف اول تظاهركنندگان لابهلاي مردم ديدم. صدايش كردم و گفتم آقا (پدرمان) از صبح دنبال تو ميگردد! معلوم هست كجايي؟ گفت: من صبح به مدرسه نرفتم و براي تظاهرات آمدم اينجا. به هر ترتيبي بود ابوالفضل را به خانه خودم بردم. دست و صورتش سياه و زخمي شده بود. دستي به سر و صورتش كشيدم و او را به خانه پيش پدر بردم. وقتي پدرم پرسيد كجا بودي؟ گفت مدرسه نرفتم و در راهپيمايي بودم.
حضور در جبهه
ابوالفضل 13 ساله بود كه پدرمان را از دست داديم. دوباره ابوالفضل پيش ما آمد و با ما زندگي كرد. آن زمان انقلاب شده بود و برادرم بيشتر زمانش را با حضور در پايگاه نبياكرم(ص) در خيابان آذر ميگذراند. گاهي وقتها نگرانش ميشدم و تعقيبش كه ميكردم ميديدم تمام مدت در پايگاه حضور دارد و جاي ديگري نميرود. ميگفتم الان تربيت ابوالفضل با من است و او را بايد طوري تحويل جامعه بدهم كه فردا به درد مملكت بخورد. خدا را شكر خودش هم سربه راه بود و دنبال كار خلاف نميرفت.
خيلي اوقات ساعت 10 شب ميشد و من بيرون ميماندم تا مواظبش باشم. مدتي از شروع جنگ گذشته بود و با همان سن كم ميگفت كه ميخواهم به جبهه بروم. ميگفت اگر خوابت ببرد اثر انگشتت را پاي رضايتنامه ميزنم و به جبهه ميروم.
شب و روز در فكر رفتن به جبهه و حضور در كنار ديگر رزمندگان بود. يك روز با برادرم مشورت كردم و وقتي او علاقه و اشتياق ابوالفضل را براي جبهه رفتن ديد گفت با خودش به جبهه برود. برادرمان ارتشي بود و ابوالفضل همراه او شد و يك سال در كنار هم بودند. گاهي از ابوالفضل ميپرسيدم از جبهه چه خبر؟ ميگفت انقدر صفا ميدهد. من راننده لودر شدهام و كلي به ديگر رزمندهها كمك ميكنم. احساس مفيد بودن و بزرگ بودن به او دست داده بود.
يك روز به خانه آمد و گفت ميخواهم در خط مقدم حضور داشته باشم. گفتم تو هنوز كوچكي و قبول نميكنند. گفت به سربازي ميروم تا از آن طريق بتوانم جلوي خط باشم. 15، 16 ساله بود كه خودش را براي اعزام به خدمت معرفي كرد. به او گفتند برو و يك سال و نيم ديگر بيا تا براي سربازي اعزامت كنيم.
ابوالفضل از اين موضوع ناراحت بود. برادرم گفت ميخواهي ارتشي شوي تا از آنجا به جبهه بروي؟ ابوالفضل هم قبول كرد و تكاور شد. يك سال در گلپايگان آموزش ديد كه عراق شهر قم را بمباران هوايي كرد. بعد از چند روز ابوالفضل به خانه آمد تا احوالمان را بپرسد. ميگفت شهر قم بمباران شده و نگرانتان شدم. اجازه گرفتم تا بيايم پيش شما و دوباره برگردم.
شهادت مثل آقا ابوالفضل
با بمباران شهر زبان دخترم بند آمده بود و دكتر به ما گفته بود به روستايي آرام برويد شايد مشكل دخترتان حل شود. ما هم وسايل خانه را جمع كرديم و براي مدتي به يكي از روستاهاي اطراف رفتيم. در مدتي كه در روستا بوديم ابوالفضل پس از پايان دوران آموزشياش به خانه آمده بود ولي نتوانسته بود ما را پيدا كند. همسايهها ميگفتند برادرت براي سر زدن آمده بود و ميخواست ببيندتان. ديگر موفق به ديدنش نشديم، او رفت و ديدار ما به قيامت موكول شد.
يك روز از آموزشي آمده بود و به من گفت آبجي لباسهايم را بشور تا وقتي كه ميخواهم دوباره به پادگان برگردم لباسهايم تميز باشد. بعد از شستن لباسها و هنگام اتو كردن رو به من كرد و گفت: آبجي! ميخواهم به جبهه بروم. گفت ميروم و مثل آقا ابوالفضل دستم قطع ميشود و چشمم تير ميخورد. من هم به او ميگفتم شهيد شدن لياقت ميخواهد و تو شهيد نميشوي. گفت حالا ميبينيم! اگر جنازهام را بدون دست برايت نياوردند.
وقتي پيكر ابوالفضل را آوردند دست نداشت. دست ديگرش را روي سينهاش گذاشته بودند. به چشمانش هم تير خورده بود و تا پايين صورتش پاره و زخمي شده بود. تمام سينهاش پر از تركش بود. وقتي ما را به معراج شهداي تهران براي ديدن پيكر ابوالفضل بردند حالم بد شد و نتوانستم باز ببينمش.
12 نفر در شب عمليات كربلاي5 براي خنثيسازي مين ميروند كه ابوالفضل هم يكي از آنها بود. مين منفجر ميشود و هر 12 نفر شهيد ميشوند. پيكرش بعد از شهادت دقيقاً به همان صورتي بود كه آن روز برايم تعريف كرد.
باغي پر از مهمان
در وصيتنامهاش نوشته بود دوست دارم بعد از شهادتم براي حضرت زهرا(س) و امام حسين(ع) گريه كنيد و اصلاً برايم اشك نريزيد. وصيت كرده بود در بهشت زهرا خاك شود و الان پيكرش در قطعه 29 در كنار مزار شهيد صياد شيرازي قرار دارد.
بعد از شهادتش خيلي بيتابي ميكردم و گاهي قرص آرامبخش ميخوردم. يك شب خواب ديدم سوار بر اسب سفيدي آمد و گفت خواهر چرا آنقدر گريه ميكني، من كه شهيد نشدهام. گفتم چرا تو شهيد شدهاي و دست نداري. همان لحظه دستهايش را از پشت سرش آورد و گفت ببين دستهايم سالمند. گفت من راضي نيستم كه تو گريه ميكني.
يك شب ديگر خواب ديدم در باغ بزرگي هستم و سفره بزرگي انداختهاند و سيدها با شال سبز دور سفره نشستهاند و ابوالفضل هم با برهاي در بغل كنار سفره مشغول خدمت به مهمانان بود. گفتم ابوالفضل اين باغ براي چه كسي است؟ گفت اين باغ براي من است و اينها مهمانهايم هستند.