کد خبر: 635512
تاریخ انتشار: ۰۶ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۰:۳۳
مطلبی بر معضل عروسکهای وارداتی
تیموراحمدوند
چندشب پیش یکی ازدوستان باناراحتی وصدایی که نگرانی ازآن پیدابودزنگ زدکه فلانی چه نشستی؟ مثلاتودررسانه های محلی نفوذداری وکارمی کنی و.........
گفتم:خب اصل مطلب رابگوچی شده؟گفت:هیچی می خواستی چی بشه آبروم رفت گفتم:یه لیوان آبسرد بخور،نفس یه عمیقی بکش،بعد بگو چی شده،
کمی مکث کردومتعاقب آهی بلندکشیدو گفت: خیر سرم رفتم برای خواهرزاده ام هدیه تولد بگیرم،ازاونجا که خواهرزاده ام دختره به پیشنهاد خانم رفتیم براش یک عروسک خریدیم،بعدکلی چک وچونه با فروشنده که کمی ارزانترمگراین عروسک تهش یک تیکه پلاستیک بیشتره!؟ و...وفروشنده که نه بابااین عروسکا خارجی اندوازکیفت خیلی بالائی برخوردارندوخاصندو.... القصه عروسک را خریدیم و کادو کردیم و از مغازه زدیم بیرون،توی راه به خانمم گفتم:ببین خانم نفت صادر می کنیم چی وارد می کنیم بابا یعنی نمیشه تومملکت خودمون این عروسکا تولید بشه باور کن ارزون تر تموم میشه ها!همین حرفها
رومی زدیم که رسیدیم درخونه .خانمم گفت:حالا یه کادوخریدی پیش خواهرو دامادتون چیزی نگی منور الفکری در نیاری برای انتقادازغیرهدفمندی هزینه کردعایدی صادرات نفت فکر می کنن برا پول عروسکه است وباور نمیکنن که دلت ازجای دیگه پره.
به سفارش خانم یه خنده ای چسبوندیم زیر دماغمون واتوی دستی کشیدیم رو پیشونیمون که بله خیلی خوش خوشانمونه رفتیم نشستیم توی خونه جشن ساده ای بودهرکه ازدری می گفت.من بیچاره ام فقط خودمو کنترل میکردم چیزی نگم که چیزی ازش در بیاد یعنی میترسیدم از گرونی این تحفه چینی از قضا پلاستیکی حرفی بزنم  که یاد سفارش عاقلانه خانمم می افتادم.

بیچاره خواهرزاده ام با ذوق و خوشحالی پرید بغل من ویک ماچ سفارشی ازماکردوهدیه اش روگرفت ورفت یه گوشه ای،ماهم خوشحال ازاینکه پیش داماد و خواهر کاری کرده ایم و به سنت ایرانیها فرهنگ دایی گری رابه جا آورده ایم مشغول پذیرایی از خودمان شدیم اما هنوز لذت ملچ ماچ خواهرزاده در گوشم بود،که صدای جیغی همه مان را از جا پراندباور کن یه لحظه گفتم دیدی برایه پرتغال با کارددستمو بریدم!ولی اصلن کدوم پرتغال!؟کدوم کارد میوه خوری !؟من که هیچی دستم نبود تا به خودم اومدم دیدم خواهرم و متعاقب آن دمادوبقیه متوجه اتاق خواهرزاده ام شدن در آن واحد هزار فکر
کردم شاید برق گرفته باشدش شاید کمد روش افتاده،شاید موشی، سوسکی چیزی وشاید هزران شاید دیگر ........ که خواهر زاده ام هر چند با رنگ و روئی پریده اما باصطلاح سرومرگنده درحالیکه نشانه های غافلگیری درحدشوک از چهراش هویدا بود به عروسکش خیره شده بودمادرش بغلش کردوگفت : چی شده عزیزم ازچی ترسیدی؟خواهرزاده ی فلک زده ام بادست به عروسک اشاره کردکه افتاده بود وسط اتاق مادرش اومد تو دهنش که بگه این که ترس نداره که همزمان همه مان چشممان افتاد به عروسک کذایی درحالیکه لباس هاش تنش نبود با دیدن وضعیت عروسک غافلگیر شدیم،می گفت : خواسته لباس عروسکشو عوض
کنه که .....بدش هم زد زیر گریه که اینا چیه این داره من میترسم خواهرزاده ام حق داشت ، ما بزرگتر هاهم غافلگیر شده بودیم ازچیزی که می دیدیم نشانه هایی که معلوم می شد جنسیت عروسک پسره..... ؟ عرق شرم سرتاپای وجودم را گرفته بودنمی توانستم توروی خواهرودامادم نگاه کنم اصلن فکر نمی کردم با وجود شورای نظارت بروروداسباب بازی وهزارفیلتر کنترل کننده دیگر اینطوری غافلگیر بشم درحالیکه مهمانی کوفتمان شده بود،شام نخورده به بهانه اینکه یادمان رفته چراغ خونه روروشن بگذاریم ازخواهر م خداحافظی کردیم و زدیم به دل شهر نه من نه همسرم هیچکدام پیشنهادی برای
تاکسی نداشتیم درحالیکه داشتم به رابطه پول نفت،مشتقات پلاستیکی آن وتهاجم فرهنگی فکرمی کردم وآنچه ازتاریخ در مدرسه یادم داده بودند وایضا آنچه بعداًخودم خوانده بودم جلوی چشمم اکران می شدمثل حکایت کریم خان زندوماجرای بشقابهای چینی که به زمینشان انداخت و بعد سینی مسی خودمان را که مقایسه کند کیفیت وکاربردهر کدام را یا سفارش حکیمانه ایی که فکر میکنم جا دارد باآب طلا برسر در تمام ادارات و امکن دولتی نوشته شود آنجا که امیر کبیر "رضی الله عنه" خطاب به شاه می نویسداداره امور مملکت به سفارش عمو وخاله نمیشودو البته دربرشی موازی نمی توانستم یک لحظه چهره مات ومبهوت شده خانواده و وحشت صورت خواهرزاده ام را فراموش کنم.

احتمالاً همسرم هم توی همین فکر هابودکه هیچی نمی گفت:هرچندمابچه نداریم ولی مطمئن بودم که همسرم توفکراین بودکه اگراین اتفاق برای بچه خودش می افتادچکاربایدمی کردبااین دانستنیهای پیش از موعد واصرار دنیای مصرف وسرمایه بر  آگاهی بخشی پیش از موعد به نسل آینده چکاربایدکرد؟!.......   فکرهایی از این دست مشغولم کرده بودندکه باصدای زنگ تلفن همراهم ونام خواهرم که روی گوشیم افتادبه خودم اومدم جوابشو دادم گفت:دادش نمی دونم چی شده مثل اینکه هوش ازسرهمه مون پریده چطور ی رفتید ؟ماشین که توی حیاطه!گفتم:ممنون پیاده رفتیم حال و هوائی عوض کنیم


خندیدوگفت :عجب باباماشین خودتومی گم..... دوستم به اینجا که رسید دوباره آهی از سر تأثر وتألم کشیدوگفت :این بودماجراحالا چی می تونی بکنی؟در حالیکه گوشم داغ شده بود از فرط این داغی که نمیدونم تأثیرکیفیت حرفهایی بود که شنیده بودم یا کمیتشون چنان عرق کرده بودگوشی تلفن همراهم خیس شده بودگفتم:هیچی...قول می دم بنویسم عیناآنچه ازشماشنیدم رو برای همه بنویسم که خیلی مواظب همه چیز باشید نباید بگذاریم آندلس تکرار بشهراستی یادمان باشه عروسک که میخریم اول ازشلوارشو یکشیم پایین بعدا غافلگیر نشیم.

عزت زیاد

زمستان92

 

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار