کد خبر: 618269
تاریخ انتشار: ۰۷ آبان ۱۳۹۲ - ۱۵:۵۴
گذاري بر آداب و فوايد سرمه كشيدن در سبك زندگي ايراني اسلامي
وقتي به ساختمان پزشكان مي‌رسم، به صفحه تلفن همراهم نگاه مي‌كنم و آدرسي را كه برايم پيامك شده، براي آخرين بار چك مي‌كنم. درست آمده بودم.

‌علي خدايي بيجاري |  قبل از ورود، به تابلوها كه تنگ هم چسبيده‌اند نگاه مي‌كنم و در ذهنم مي‌خوانم: دكتر... فوق‌تخصص غدد، دكتر... متخصص پوست و مو، دكتر ... متخصص تغذيه و فارغ التحصيل انگليس.

دكتر، دكتر، دكتر و بالاخره تابلو دكتر كه مثل پيدا كردن سوزن دركاهدان است را پيدا مي‌كنم. دكتري كه جراح و فوق تخصص بيماري‌هاي چشم است زيرنوشته‌ها فلشي مي‌بينم كه رو به داخل است و مقابل آن «‌ط. 3» نوشته شده. به محض ورود سوار آسانسور مي‌شوم و دكمه طبقه سوم را مي‌زنم. در آسانسور كه باز مي‌شود، تابلوي كوچكي روي در مي‌بينم كه عبارات قبل با حروفي برنزي روي آن حك شده و به مقصد رسيدنم را نشان مي‌دهد. در مطب نيمه باز است.

با احتياط آن را به درون هل مي‌دهم و با ديدن جماعتي كه نشسته و ايستاده‌اند، مي‌ترسم و عقب مي‌نشينم.

لحظه‌اي تصميم به بازگشت مي‌گيرم و در دم پشيمان مي‌شوم. داخل مي‌روم و بعد از مقدمات نوبت دهي، به سه كنج ديوار مي‌روم و روي صندلي پسر بچه‌اي كه حالا ديگر بلند شده و به مادرش آويخته، مي‌نشينم. پوستر سياه و سفيد بسيار بزرگي كه ترك‌هاي بي‌شمار و چند خط تا بر تن دارد جلبم مي‌كند.

در پوستر كه بهترين معرف پزشكي كهنه كار است، جوان خوش تيپي با موهاي پارافين زده و عينك كائوچويي چهار گوشي ديده مي‌شود كه به واسطه گلخندي كه زده شش دندان بالاي او حصار لب‌هايش را پس زده‌اند و در نگاه بيننده مي‌درخشند. خوب كه پوستر را ديدم ، ناخودآگاه نگاهم دور مي‌گردد. در مسير نگاهم بيماران را مي‌بينم كه از هر سن و جنس و شهر و دياري آمده‌اند و حالا تنگ هم و شانه به شانه نشسته‌اند.

مردي پچ پچ كنان براي دو زن حرف مي‌زند. كودكي كه با پد و باند چشم چپش را بسته‌اند، كلافه و جان به سر شده، پا بر زمين مي‌كوبد و دستك‌هاي چادر مادرش را به رد خود رو به بيرون مطب مي‌كشد.

مردي كه به شيريني حركات كودك مي‌خندد، پتوي نوزادش را حجاب ميان زن زائو و نگاه‌هاي بيمار كرده كه شايد نوزاد نحسش سينه مادر را سق بزند. در اين هنگام صداي زنگ نكره‌اي زير تاق اتاق ليفه مي‌كشد و منشي دكتر نامي را بانگ مي‌زند. صداي زنگ نوزاد نحس شيرخواره را مي‌گرياند و پيرمردي روستايي كه سوي چشمانش را از دست داده را مي‌ترساند.

پيرمرد در سه كنج اتاق روي زمين نشسته و پاهايش را دور سفره نان و پنيرش گرد كرده و با سبابه زمخت و پينه بسته‌اش پنيرتازه را به تن آبله‌گون نان مي‌سايد و لقمه‌هايش را شاهانه نوش مي‌كند. خيالم به اين همه درد مي‌پيچد و دردم مي‌گيرد. صداي كوبش پاشنه‌هاي كفش زنانه‌اي به تن سراميك كف مطب كه از اتاق دكتر بيرون آمده و رو به در خروجي مي‌رود، روي اعصابم مي‌رود. تق... تق... تق.

بي آنكه بخواهم دستم به سمت چند مجله‌اي كه روي ميز مقابلم است، كشيده مي‌شود. يكي را برمي‌دارم. مجله‌اي پزشكي است. ورق مي‌زنم. چشمم به نام «رازي‌» مي‌خورد و مطلبي درباره كشف الكل. ورق مي‌زنم. تيتر‌ها را مي‌خوانم. مردي با پاهاي پرانتزي و چهره‌اي مغموم و ناراحت همسايه مقاله رازي است. روي پيشاني صفحه نوشته: «‌راشيتيسم چيست؟‌» و به اين فكر مي‌كنم كه مرد پا پرانتزي در فوتبال چقدر لايي مي‌خورد. ورق مي‌زنم. در پس‌زمينه افكار گذرايم كه مثل باد مي‌وزند و مي‌روند، صندلي‌ها پر و خالي مي‌شوند. ورق مي‌زنم. عاقبت تيتري كه مرا به لحظه‌هاي كودكي‌ام پيوند مي‌زند، زير نگاه مشتاقم فرش مي‌شود؛ «‌خواص درماني سرمه ». چند سال است كه اين نام را نشنيده ام؟ نامي كه مفتون و مغلوب برند‌هاي آرايشي است؛ «‌سرمه ». چه اسم قشنگي.

حديث حضرت امام صادق ( ع ) را مي‌خوانم: «الكحل ينبت الشعر و يجفّف الدِّمعه و يعذِبُ الريق و يجلو البصر؛ سرمه به رشد موها ومژه‌ها كمك مى‌كند. از ريزش اشك زياد جلوگيرى مى نمايد. آب دهان را گوارا مى‌سازد و چشم را جلا مى‌دهد.»

خيالم اوج مي‌گيرد و مي‌رود به ششمين روز تولد نرگس. دخترعمويم و خاطره خوش مونس كودكي‌هايم «‌دايه‌». دايه همسايه ديوار به ديوار خانه ما و كمك حال مادرم بود. شوهرش «‌مرشد‌» آدمي عارف مسلك و عميق بود. درباره‌اش مي‌گفتند كه اگر به كاغذ فوت كند، كاغذ پول مي‌شود و من هميشه از او مي‌خواستم كه تمام دفتر‌هايم را پول كند و او هميشه مي‌خنديد و دست‌هاي پينه‌بسته و زبرش را به سر و صورت من مي‌كشيد و مي‌گفت آدم براي پولدار شدن بايد خيلي زحمت بكشد.

در يكي از روز‌ها كه از پشت ارسي‌ها مهمان نشين آقا مرشد را ديدم كه چند قلم بزرگ گوساله را در زنبيلي سرخ گذاشته بود و از سمت بازار به طرف گذر و چارسوق مي‌آمد، في‌الفور خودم را به كوچه رساندم. اما نزديك نشدم. حسي آميخته به ترس و شرم مانع نزديك شدنم مي‌شد. اولين باري بود كه چنين استخوان‌هايي مي‌ديدم. با خودم فكر كردم كه مرشدي كه مي‌تواند با يك فوت كاغذ را اسكناس كند، حتماً اين استخوان‌ها را با خواندن وردي و فوتي گاو يا گوساله مي‌كند. هيچوقت نفهميدم كه اين قلم‌هاي گوساله به چه كارشان مي‌آيد. آن روز‌ها كسي قلم گوساله و پاي مرغ نمي‌خورد.

هيچ وقت هم مجالي براي پرس و جو فراهم نشد. تا آن روز كه شب نامگذاري نرگس بود. در حياط ايستاده بودم و نگاهم به مرشد دوخته شده بود كه آستين‌هايش را مرفق بر زده و بود و مجمعه مسي را روي ديگ پلو گذاشت و با خمير درز ميان ديگ و مجمعه را گرفت.

بعد با بيل ذغال‌هاي گداخته را درون مجمعه ريخت و در پاسخ سؤال من كه علت را جويا شدم گفت كه براي بهتر دم كشيدن پلو كه شام شب نامگذاري بود، ‌اين كار را كرده.

در اين اثنا دايه از دور برايم دستباد كرد. من هم به خيال احوالپرسي دستم را برايش تكاندم. اما دايه پيش آمد. سكه‌اي كه نمي‌دانم چقدر بود را كف دستم گذاشت، زنبيل مرشد را دستم داد و از من خواست به دكان قصابي يدي قصاب بروم و قلم گوساله‌اي را بگيرم. رفتم و گرفتم. در وقت برگشت دايه داشت سماور بزرگمان كه براي روضه‌خواني‌هاي ماه محرم و صفر چاق مي‌شد را مي‌شست. با تمام شدن كار دايه، او بند دستم را گرفت و به خانه خودشان برد. حالا ديگر لحظه‌شماري مي‌كردم كه راز اين قلم‌ها را بدانم. پيشتر از هر كاري پرسيدم و دايه خواست كه صبور باشم و ببينم. فقط گفت كه بايد براي طفل زبان‌بسته كه همان نرگس باشد سرمه درست كنيم. دايه با ساطور بزرگي قلم‌ها را خرد كرد و مغز آنها را ميان كاسه مسيني ريخت و آن را روي بخار كتري گذاشت كه حالا ديگر جوش آمده بود و قل قل مي‌زد.

نگاهم به محتواي كاسه بود كه داشت آب مي‌شد. دايه رفت چراغي آورد كه مثلش را تا آن روز نديده بودم. كمي از محتواي كاسه را درون چراغ ريخت. وقتي تعجب مرا ديد، ريز خنديد و گفت كه اين چراغ پيه‌سوز است و با چربي مي‌سوزد. بالاخره لحظه حساس فرا رسيد.

در كنار ايوان دايه اجاق مانندي درست كرد و پيه‌سوز را زير اجاق گذاشت و بشقاب ملاميني را دمر در مجاورت شعله گذاشت. پيه‌سوز كه گرم شد بناي دود كردن گذاشت.

دود حاصل از سوختن روغن قلم زير گودي بشقاب وارونه ليفه مي‌كشيد و به تن آن مي‌نشست. در حالي كه بشقاب آرام آرام دوده را به خود مي‌گرفت، از دايه پرسيدم كه اين كار را از كجا آموخته؟ او هم با صبر و حوصله برايم گفت كه سرمه اعلي و اصلي سرمه «‌اثمد» است كه نوعي سنگ است كه از سايش دو سنگ اثمد بر هم خاكه دست مي‌دهد كه آن خاكه سرمه اثمد اعلي مي‌شود. گويا معدن اين سنگ معلوم نيست اما بعضي‌ها معتقدند كه معدن سنگ اثمد در اصفهان است. دايه بعد از آن در مورد بادام و فندق گفت كه با سوزاندن آنها دودي فراهم مي‌شود كه آن دود را سرمه مي‌كنند و روشي ديگر همان است كه او با پيه‌سوز انجام مي‌دهد.

بعد از آن دايه داستان مرد عربي را تعريف كرد كه از ناراحتى چشمش به امام صادق(ع) شكايت مي‌برد، آن حضرت هم مي‌فرمايند: آيا دعايى به تو تعليم بدهم كه براى دنيا و آخرتت مفيد و درد چشمت را تسكين دهد؟ آن شخص عرض كرد، بله، بفرماييد. حضرت فرمودند كه بعد از مغرب و طلوع فجر( بعد از اذان صبح) اين دعا را مى خوانى: «اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُك بِحَقِّ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد اَنْ تُصَلِّي عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد، وَ اَنْ تَجْعَلَ النُّورَ فى بَصَري، وَالْبَصيرَةَ فى دينى، وَالْيقينَ فى قَلْبى، وَالْاِخْلاصَ فى عَمَلى، وَالسَّلامَةَ فى نَفْسى، وَالسَّعَةَ فى رِزْقى، والشُّكرَ لَك اَبَداً ما اَبْقَيتَنى/ خدايا از تو مى خواهم كه بر محمد و آل محمد درود فرستى، و چشمانم را پر نور قرار دهى، و مرا در دينم با بصيرت گردانى، و يقين را در قلب و روحم نافذ گردانى، و عملم را با اخلاص سازى، و جسم و جانم را سالم گردانى، و رزق و روزى‌ام را وسعت بخشى، و تا زنده‌ام توفيق شكرگزارى نعمت‌ها را به من ارزانى دارى. »

پير‌زن در حالي كه ديگر داشت پيه‌سوز را خاموش مي‌كرد، بشقاب را برداشت و با ته كاردي دوده‌هاي داخل بشقاب را تراشيد و سرمه‌هاي به دست آمده را در سرمه‌داني پارچه‌اي ريخت كه شكلي همانند كيسه داشت و ميله‌اي چوبين به قاعده ضخامت دو چوب كبريت با نوكي باريك با نخ به سرمه‌دان وصل بود.

زمان كه به مغرب رسيد نرگس را در قنداقي تميز قنداق و آماده كردند. دايه او را روي پايش به پشت خواباند و نوك ميله آغشته به سرمه را آرام مابين دو پلك بچه كشيد و دو چشمش را سرمه كشيد. بعد او را به عزيز دادند كه سق‌اش را با تربت مطهر آقا ابا عبدالله و آب زمزم پس بزند و آقا بزرگ در دو گوش او اذان و اقامه بخواند.

به اينجا كه مي‌رسم دو بيت حافظ را به ياد مي‌آورم كه مي‌فرمايد: چه فتنه بود كه مشاطه قضا انگيخت/ كه كرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز/ بدين سپاس كه مجلس منورست به دوست / گرت چو شمع جفايي رسد بسوز و بساز .

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار