کد خبر: 436576
تاریخ انتشار: ۱۹ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۸:۳۶
چقدر احساس حقارت می‌کنم وقتی در برابر او می‌نشینیم که تکه‌ای دردمند و آسیب دیده از تاریخ این سرزمین است. و چقدر به خود می‌بالم که با دو سه نسل فاصله همکلام اویم.
جمعه ساعت هفت و سی دقیقه صبح مرا به خانه‌اش راه می‌دهد، و همان ابتدا حتی قبل از آن که بیندیشم به بهانه سپاس او بر دست‌هایش بوسه زنم، او مهر مهربانی‌اش را بر پهنه پیشانی‌ام حک می‌کند با او به گفت و گو می‌نشینیم. تا نزدیکی‌های ظهر، اما آن حس دو گانه حقارت و بالیدن رهایم نمی‌کند.
... و حرف‌هایش را که بر تن کاغذ می‌نشانم یکسره به این فکر می‌کنم که دست تقدیر، گاه چه وقایعی را که رقم نمی‌زند...
سید محمد مهر آئین(داود آبادی) در هفت سالگی به اتفاق خانواده از محلات به تهران می‌آید و در سال‌های ابتدایی تحصیل در مدرسه انتصاریه (کوچه حاجی‌ها) کنار دست پسرکی می‌نشیند که سال‌ها بعد، می‌شود دکتر مصطفی چمران.
دوران دبیرستان را به دلیل نیاز مالی خانواده رها می‌کند به مغازه لولا فروشی گوشه میدان شمس العماره پناه می برد و راه مبارزه را می‌آموزد تا آنجا که می‌شود «محمد جودو» یا «محمد موتوری»، و مبارزان دوره طاغوت را ورزش‌های رزمی می‌آموزد و عاقبت با پیکری آسیب دیده از جور دژخیم زمان از پاریس سر در می‌آورد و پیام شهید مظلوم بهشتی را برای حضرت امام (ره) می‌برد آنگاه ...
خاطرات این مبارزه و چریک‌ پیر خواندنی حتی اگر نصیب ما، به قدر کوزه‌ای از دریا مواج زندگی او باشد.
*سوال: لطف کنید از خودتان بگویید از کودکی و نوجوانی‌تان، و این که چگونه به مبارزان علیه رژیم طاغوت پیوستید. *مهر آئین: بنده از همان نوجوانی شاگردی کرده‌ام در حرفه‌های گوناگون، از جمله بلور فروشی و خیاطی و لولا فروشی و نیز کتاب فروشی شمش در خیابان ناصر خسرو. اما اشتغالم به کار لولا فروشی نزد آقای «لولاچیان» حدود 15، 16 سال طول کشید. مغازه ایشان داخل میدان شمس العماره بود که محل تردد افراد و گروه‌های مذهبی بود، از جمله «شهید عراقی»، «شهید مطهری» و «شهید باهنر» و ... کلا متدینین اعم از روحانی و بازاری به آن مغازه رفت و آمد می‌کردند. مثلا «شهید اسلامی» و «امانی» آن مغازه محل مرکزی پخش اعلامیه‌های حضرت امام خمینی (ره) و کارهای مشابه بود. کتاب‌های آقای هاشمی رفسنجانی و شهید مطهری را هم پخش می‌کردیم. از همانجا بود که زندگی سیاسی و مبارزاتی ام شکل گرفت. آن موقع مسجدی که پاتوق فدائیان اسلام بود مرکز سخنرانی‌ها به حساب می‌آمد، به آنجا می‌رفتم، همان مسجد شاه سابق و سپس مسجد نو (مسجد کوچکیه) بود که «شهید امانی» و «شهید شاهچراغی» می‌آمدند... آشنایی‌ام با موتلفه‌ نیز از این مراکز بود. از آن پس به صورت جدی وارد فعالیت اجتماعی سیاسی شدم. این قضایا مربوط به حد فاصل سالهای کودتا (1332) تا پانزده خرداد 1324 بود. *سوال:چه وقت به ورزش رو آوردید؟ *مهر آئین: همان موقع بود. من با یک فرانسوی آشنا شدم. او استاد «جودو»، البته آن موقع ورزش‌های رزمی آزاد نبود و فقط نیروهای مسلح حق یادگیری داشتند یا وابسته‌های اینها. رژیم خیلی تلاش می‌کرد که گروه‌های سیاسی و مبارز با این ورزش آشنا نشوند. من با ترفندی خاص به عنوان یک دانشجو به این کلاس‌ها پا گذاشتم، در حالی که یک شاگرد لولا فروش بود. *سوال:کلاس‌ها کجا برگزار می‌شود؟ *مهر آئین: همین سالن، ژیمناستیک مجموعه ورزشی شهید شیرودی فعلی. *سوال: آن موقع در چه سن و سالی بودید؟ *مهر آئین: حدوده هجده سالگی‌ام بود. خلاصه، با علاقه‌ای که داشتم کاراته را تا حد کمربند قهوه‌ای آموختم و جودو را نیز در یک کلاس خصوصی آموختم و به حدی رسیدم که حس کردم می‌توانم آموزش بدهم. لذا تشک کشتی تهیه شد و داخل خانه آقای چهپور به طور خصوصی تعدادی از جوان‌های بازار آمدند و در خدمت شان بودم، تا سال 1348 که با گروه مبارز دیگری آشنا شدم، که بعدها به اسم «مجاهدین خلق» معروف شدند، این گروه با مشی مسلحانه علیه رژیم فعالیت می‌کرد، دعوت کردند که برای افرادشان کلاس آموزشی بگذارم. احساس وظیفه می‌کردم و پذیرفتم. کلاس‌ها به صورت پنهانی داخل خانه‌های تیمی‌شان شکل می‌گرفت. کم کم از مغازه آقای لولاچیان جدا شدم و برای خودم کار می‌کردم. به این صورت که با موتور به اطراف شهر جنس می‌بردم و می‌فروختم. البته ارتباطم با آقای لولاچیان برقرار بود و کارهای مبارزاتی را هم دنبال می‌کردم. *سوال: در مورد آقای لولاچیان بفرمایید؟ *مهر آئین:انسان مورد احترام و متدینی که بیشتر در کارهای فرهنگی تلاش می‌کند. او یکی از موسسین مدرسه علوی است با این حال در امور سیاسی و اینگونه اعمال هم زحمت فراوانی کشیده است. اما تلاش وی بیشتر بعد فرهنگی داشته است. در کنار ایشان بودن، مرا با مبارزه آشنا کرد. خدا انشاالله ایشان را خیر بدهد که ما را در این مسیر انداخت. *سوال:از کلاس های آموزشی بچه‌ای مبارزه بگویید چند کلاس داشتید، کجا بود؟ *مهر آئین: چند تا کلاس داشتیم که بچه‌ها را آموزش رزمی می‌دادیم از جمله یکی خانه آقای چهپور بود در خیابان ایران. یکی هم در میدان هفت تیر بود که کتاب‌فروشی مرحوم عظیمی محل کار آقای احمد احمد هم همانجا بود. خانه‌های تیمی سازمان هم بود، آموزش‌هایی هم بود دانشجویان پلی تکنیک آن وقت داشتم. البته تشکیل این کلاس‌ها خیلی سخت بود، همیشه مجبور بودیم ساعت کار را و محل کار را عوض کنیم که لو نرویم. چون کنترل امنیتی رژیم شدید بود. من دفاع شخصی را به بچه‌ها آموزش می‌دادم که بتوانند در موقع درگیری با ماموران از خودشان دفاع کنند. با این کار ما، سازمان، دیگر افرادش را برای آموزش به لبنان سازمان «الفتح» نمی‌فرستاد، طرز آموزش‌ها اینگونه بود که تفکیک‌های جودو و کاراته را من آموزش می‌دادم و کوهنوردی و راپل و این چیزها را هم بیرون آموزش می‌دیدند. *سوال:عمده فعالیت شما در زمینه آموزش بچه‌های مبارزه در چه سال‌های بود؟ *مهر آئین: بین سال‌های 46 تا 49 بیشترین وقت را برای این کار گذاشتم. آن هم با سختی‌ بسیار. حسابش را بکنید ما باید مکانی را در نظر می‌گرفتیم. که اطراف آدم مشکوکی نباشد، جای بزرگ هم که نمی‌توانستیم استفاده کنیم، معمولا اتاق‌های کوچکی در اختیارمان بود که مکان هایشان را گفتم. باید خیلی مراقبت می‌کردیم که سر و صدا ایجاد نشود. و بدین ترتیب بچه‌هایی که در کوران مبارزه با رژیم درگیر بودند در آن اماکن مخفی آموزش ورزش‌های رزمی را طی می‌کردند و به مبارزه ادامه می‌دادند. این آموزش‌ها در شرایطی صورت می‌گرفت که حتی یک پاسبان معمولی هم خطرناک بود و باید حواسمان را جمع می‌کردیم. *سوال: این آموزش‌ها چه اهمیتی داشت؟ *مهر آئین: خب وقتی می‌دیدیم که بچه‌ها در برابر مامورین کم می‌آورند، لازم بود راه دفاع اولیه از خود را بیاموزند. یعنی یک احساس تکلیفی در ما ایجاد می‌شد. اصلا اعتقاد من این بود و هست که آموختن دفاع شخصی‌ برای همه افراد ضروری است. *سوال:از آن روزهای جامعه بگویید، از اوضاع دوره ستمشاهی؟ *مهر آئین: ما از اعلامیه‌های حضرت امام و سخنرانی آقایان روحانیون که در مسیر روشنگری مردم بودند، به فساد رژیم شاه به عنوان دست نشانده استکبار پی بردیم. حکومت کاملا تحت سیطره آمریکا و انگلیسی بود، فساد به طور علنی بیداد می‌کرد، آزادی فقط در کانال خاص خودش، یعنی بی بند باری اخلاقی ممکن بود، مطبوعات هم که تحت نظارت مستقیم رژیم قرار داشتند، از آن طرف خارجی‌ها ایران را یک جزیره ثبات قلمداد می‌کردند، ارتش ما تحت نظارت مستقیم مستشاران خارجی اداره می‌شد و خلاصه اینکه کشور را از قیمومت اسلام و هویت ایرانی خارج کرده بودند با این همه به برکت روحانیت و اعلامیه‌ها و سخنرانی‌های حضرت امام (ره) جامعه به حرکت در آمد. *سوال:برگردیم به بحث آموزش‌ها. از محمد جودو بگویید؟ *مهر آئین: این لقب تشکیلاتی من در سازمان مجاهدین خلق بود، البته با نام «محمد موتوری» هم شناخته می‌شدم. خیلی ها هنوز هم من را به همان القاب می‌شناسند. و صدا می‌زنند. *سوال: از دستگیری تان حرف بزنید؟ *مهر آئین: سال 1350 بود که ساواک حدود 9 خانه تیمی سازمان را زد، از جمله همان خانه‌ای که بنده تردد می‌کردم و محور فعالیت‌های سازمان مجاهدین خلق آن زمان بود. این قضیه در تابستان اتفاق افتاد البته آن موقع من دستگیر نشدم، بلکه افراد فراری را هم مشغول کار می‌کردم. یادم می‌آید که «وحید افراخته» - که بعدها دست به خون شهید «شریف واقفی آلود» - را در مغازه یکی از رفقا به کار گماردم. دیگران هم بودند از جمله اکبر نوری و میر سید و سید علیرضا بهشتی. آن موقع مغازه‌های اجاره‌ کرده بودم در محله سقاباشی که اینک یکی از دوستان آنجا مشغول است.
قرار بر این بود که ما زندگی عادی داشته باشم تا اینکه زمستان همان سال، شب هفدهم رمضان مرا دستگیر کردند. آن شب ماموران با راهنمایی آقای علی اکبر نوری نبوی به خانه ما آمدند. و دستگیر شدم، گویا مرحوم حنیف نژاد اینطور صلاح دیده بود. دم دمای سحر بود که به خانه ریختند و ... *سوال: شما آن وقت تشکیل خانواده داده بودید؟ *مهر آئین: بله، چهار تا بچه‌ داشتم، من در هجده سالگی ازدواج کرده بودم، در سال 1336... خلاصه ما را دستگیر کردند. *سوال: دستگیری تان به خاطر همان موارد بود یا کار دیگری هم انجام داده بودید؟ *مهر آئین: بله. یک قضیه گروگانگیری داشتم به اتفاق بچه‌های سازمان مجاهدین، که مرا به عنوان عمل کننده این طرح در نظر گرفتند. حدود یک ماه روی این مسئله کار کردیم. *سوال:چه کسی را می‌خواستید گروگان بگیرید؟ *مهر آئین: شهرام پسر اشرف پهلوی را. که چند تا از شرکت‌های خاندان سلطنتی را اداره می‌کرد. محل عملیات هم حدودا در تقاطع خیابان طالقانی - سپهبد قرنی فعلی بود که یکی از شرکت‌های محل کارش در آنجا قرار داشت. شهرام معمولا با محافظ می‌آمد و چون شناخته شده نبود؛ گاهی به تنهایی. قرار شد در روز اول مهر 1350 عملیات را انجام بدهیم. وظیفه من گرفتن شهرام بود و انداختن او به داخل ماشین. و از آنجا هم باید او را به فرودگاه می‌بردیم، آنجا هم هواپیما‌ی ویژه‌ای را آماده کرده بودیم که شهرام را توسط آن به کشور الجزایر ببریم. قصد ما این بود که از او به عنوان وجه المصالحه استفاده کنیم یعنی اینکه رژیم تحت فشار قرار بگیرد و زندانی‌های ما و گروه موتلفه را آزاد کند. افرادی مثل آقای عسگر اولادی و شهید عراقی در لیست درخواست ما بودند. ما فکر می‌کردیم موفق می‌شویم، چون از این پسرک به عنوان نور چشم اشرف پهلوی یاد می‌شد و ما در صورت موفقیت می‌توانستیم شاه را تحت فشار بگذاریم، چون شاه هم او را دوست داشت. *سوال:بالاخره چه شد؟ *مهر آئین: ساعت یازده صبح بود که او رسید و همین که از ماشین پیاده شد. من هم از ماشین خودمان که موازی ماشین او توقف کرد، پایین آمدم و گفتم: بفرمایید داخل این ماشین. شهرام که این وضع را دید ابتدا متحیر شد، اما من مچاله‌اش کردم و انداختمش داخل ماشین. او هم دستش را به بدنه ماشین گرفت و این حرکت سه مرتبه تکرار شد. «سیدی کاشانی» هم با مسلسل ایستاده بود. یک سیگار فروش که می‌گفتند ساواکی بوده آنطرف ایستاده بود. در این لحظه آمد و خودش را میان من و شهرام حائل کرد. علی اکبر نوری نبوی - که بعدها در درگیری کشته شد - جلو آمد و با اسلحه کمری گلوله‌‌ای به شکم همان فرد مشکوک ساواکی شلیک کرد. یادم هست که مرد سیگار فروش فقط گفت:«‌آخ ددم یاندی» و افتاد. من دوباره شهرام را گرفتم، این مرتبه کمر بندش را گرفته بودم که نتواند بگریزد، اما کمربند پاره شد و او از دست من فرار کرد، یکی از بستگانش که این کشمکش را دیده بود از داخل شرکت فریاد زد که: آهای مردم، این والا گهر شهرام است اینها می‌خواهند او را بکشند...
خلاصه عده‌ای از مردم با سنگ و آجر به طرف ما حمله کردند. فرمانده عملیات‌مان سیدی کاشانی دستور داد برویم، پریدیم توی ماشین و حرکت کردیم. رفتیم توی خیابان ولی عصر فعلی. ماشین دوم آنجا بود . می‌بایست ماشین را عوض می‌کردیم همین کار انجام شد و رفتیم. یک ربع بعد، ساواک آن منطقه را تحت نظر گرفت من از آنجا رفتم مسجد فائق، که با مرحوم حنیف نژاد قرار داشتم. بعد از آن بود که گفتند من خانه نروم. سپس وضعیت عادی شد. بعد هم مرحوم حنیف نژاد و احمد رضایی و رسول مشکین فام را در خیابان غیاثی، منزل حاج عطا دستگیر کردند، عده‌ای دیگر از هسته‌ مرکزی سازمان هم بودند که همان جا دستگیر شدند. یک هفته بعد هم نوبت من شد. یادم هست که درست شب پنج شنبه بود، پس از دستگیری ابتدا مرا به «اوین» بردند. نماز صبح را که خواندم بازجویی شروع شد. *سوال:از کتک و شکنجه چه خبر؟ *مهر آئین: مرا به یک تخت سربازی بسته بودند و حسابی می‌زدند. روز شنبه، منوچهری - که بازجویی بچه مذهبی‌ها بود- به اتفاق مرحوم حنیف نژاد آمدند. حنیف نژاد به من گفت که قرارهایمان را افشاء کنم، ایشان رئیس تشکیلات بود و اطاعت امرش واجب، من قرارم را با علیرضا زمردیان که در خیابان آبشار بود، گفتم، احتمال دادم که او بر سر قرار نیاید چون قرار در خیابان آبشار بود، گفتم احتمال دادم که او بر سر قرار نیاید چون قبلی را نرفته بودم و طبیعی بود که او بر سر قرار دوم نیاید. اگر این علیرضا زمردیان که مسئول خانه تیمی خیابان حشمت الدوله بود به دام می‌افتاد، رد احمد رضایی را می‌دانست، ساواک دنبال همین بود. به هر حال او بر سر قرار رفته بود، ساواک هم دستگیرش نکرد و ردش را گرفت تا خانه احمد رضایی، آنجا دستگیرش کردند. سپس علیرضا را با من مواجه دادند و تقریبا بازجویی مقدماتی ام تمام شد و بعد هم تا سه ماه تحت بازجویی اصلی بودم. یادم می‌آید یکی از نگهبان‌ها به نام «الله وردی» که آدم خیلی خوبی بود، خبر داد که قرار است مرا به زندان قزل قلعه ببرند. چشم بند به چشمانم زدند و داخل ماشین که نشتیم از زیر چشم بند آقای هاشمی رفسنجانی را شناختم، یکی دو نفر زندانی دیگر هم بودند، آمدیم قزل قلعه، پس از سه ماه برای اولین مرتبه قرار بود ملاقاتی داشته باشم. نشستم پشت نیمکت که داخل یک چادر بود و میان من و خانواده‌ام نرده‌ای آهنی حایل شده بود. مامور ساواک که همراهم بود سفارش کرد که نباید یک کلمه از شکنجه‌ها حرف بزنم، این در حالی بود که پاهای زخمی من باند پیچی شده و زیر نیمکت پنهان بود. این نکته را هم باید بگویم که من در همان سه ماه تحت بازجویی، از یک مسئله نگران بودم. آن هم یک تکه کاغذ سیگار بود که چند شماره تلفن از بچه‌های سازمان روی آن نوشته شده و داخل خانه مانده بود، خدا خدا می‌کردم که آن کاغذ به دست ماموران ساواک نیفتاده باشد، این فشار روحی روی من بود و به دنبال فرصتی بودم تا این موضوع را از همسرم بپرسم. مامور ساواک هم که توصیه کرده بود حرف نزدم. اما در یک لحظه که او برای روشن کردن سیگار ما را تنها گذاشت من موضوع را از همسرم پرسیدم. او خیالم را آسوده کرد و گفت آنها را معدوم کرده است. آن هم در حالی که یکی از همان ماموراتی که خانه را تفتیش می‌کرده این موضوع را می‌بیند و صورت را بر می‌گرداند و ندیده می‌گیرد، می‌خواهم بگویم در همان زمان خیلی‌ها بودند که علی رغم در خدمت رژیم بودن، اما هوای بچه‌ها را داشتند، نمونه دیگرش «ساقی» معروف که زندانبان ما بود. اما خیلی کمک‌مان می‌کرد در واقع خداوند تبارک و تعالی همواره و در همه جا به کمک آدم مومن می‌آید و اینگونه واسطه ها فراهم می‌شود.
بعد از آن ملاقات ما را به زندان اوین منتقل کردند و پس از مدتی مجددا به زندان قزل قلعه برگشتیم، نزد کسانی همچون آقای هاشمی رفسنجانی، مرحوم ربانی شیرازی و نیز توسلی - از بچه‌های نهضت آزادی- و همین مهندس سحابی و تعدادی دانشجو و طلبه. *سوال:کمی وضعیت زندان را تصویر کنید؟ *مهر آئین:آن قسمتی که ما بودیم چهار اتاق داشت، اطرافش هم سلول‌های انفرادی بود، از آن چهار اتاق، دو تا دست مذهبی‌ها بود و دو تا هم دست کمونیست‌ها. من داخل اتاق مذهبی ها بودم، همانجا هم بساط آموزش را به راه انداختیم و ورزش‌های رزمی شروع شد. این زندان اولم بو که تا سال 1352 طول کشید. البته بعد هم که بیرون آمدم تحت نظر بودم، همیشه چهار موتور سوار به تعقیب من می‌پرداختند. اینها می‌خواستند رفت و آمد‌های مرا کنترل کنند که به تقی شهرام معدوم و وحید افراخته ملعون برسند، همین طور می‌خواستند «فریبرز لباف نژاد» را پیدا کنند.
من هم تمام اینها را قال می‌گذاشتم، ساواک مانده بود حیران که من چگونه نیروهایش را فریب می‌دهم، ضمن اینکه ارتباط‌ هایم نیز به جای خود بود و البته بیشترین ارتباط با شهید حجت الاسلام محلاتی صورت می‌گرفت. *سوال:از خاطرات ایام زندان بیشتر بفرمایید؟ *مهر آئین: یادم می‌آید که یکی از روزها همان الله وردی، یک جوان قد بلندی را آورد و به من گفت به او کمک بکنم، چون نابینا بود. من هم پذیرفتم، نشستیم به حرف زدن، البته این نگرانی هم بود که او جاسوس باشد، خلاصه با هم حرف زدیم، اسم او «بیژن هیرمندپور» بود و از تئوریسین‌های گروه جنگل بود؛ همان گروه جنگل کمونیست. خلاصه ما کمکش می‌کردیم اما او همیشه موقع نماز خواندن، مرا مسخره می‌کرد، من هم حرفی نمی‌زدم، اما یک روز به او گفتم که من به اعتقادات کمونیستی تو توهین نمی‌کنم، تو هم دست از این کارها بردار.
چند روز بعد مرا برای بازجویی و شکنجه بردند و حسابی زدند، به حدی که تمام بدنم مجروح و متلاشی شد، اینجا بود که این بیژن هیرمندپور تحت تاثیر قرار گرفت. همان موقع او را بردند که بازجویی نهایی را صورت بدهند و سپس آزادش کنند اما او را هم حسابی کتک زدند، من خیلی ناراحت شدم، آن طور که توی سلول نشستم به گریه، به خاطر کتک‌هایی که او خورده بود. او شاهد این گریه کردن من بود و جالب اینجا بود که دلداری‌ام می‌داد که گریه نکنم، من می‌گفتم آخر چرا اینها باید اینقدر بی رحم باشند، به تو هم که نابینا هستی، رحم نکنند.
از آن به بعد بود که این رفیق ما موقع نماز خواندن، کاری به کارمان نداشت و مودب می‌نشست. کار به جایی رسید که چند روز بعد وقتی از ملاقاتی‌ برگشت که یک ملحفه سفید برای من آورد که بیندازد روی پتویم چون پتوها مملو از خون خشکیده بود، این بنده خدا محلفه را به من داد که موقع نماز خواندن روی آن پتوی آلوده بیندازیم .در همان ایام قرار شد مرا به قزل قلعه ببرند. یادش به خیر، او وقتی دید من در حال رفتن هستم سرش را روی شانه‌ام گذاشت و حسابی گریه کرد.
دو روز بعد او را هم آوردند و به محض رسیدن، سراغ مرا از هم مسلکی‌هایش گرفته بود و تمامی آن وقایع را برای آنها گفته بود، از آن به بعد بود که کمونیست‌ها برای ما احترام قائل می‌شدند. *سوال: بعد از آزادی چه کردید؟ *مهر آئین:دو سه ماهی آزاد بودم اما همانطوری که گفتم تحت نظر. گویا از این حربه هم نتیجه نگرفته بودند و این مرتبه با دستگیری مرحوم «عظیمی» کتاب فروش، بهانه مهیا شد و دوباره به سراغم آمدند. ایشان را هم آوردند، آن روز نزد آقای لولاچیان بودم که دستگیرم کردند و یکسره رفتیم به کمیته مشترک ضد خرابکاری که در میدان امام خمینی (ره) بود، توی همین خیابان پشت بانک، افتادم زیر دست یکی از بازجویان خبیث و بی رحم وبه نام اسماعیلی، او مرا حسابی شکنجه کرد و آسیب اولیه همانجا به کمرم وارد شد، نمی‌توانم توضیح بدهم که چطور وحشیانه شکنجه‌ام کردند. مدتی به این صورت گذشت، پرونده اولم را هم ضمیمه این پرونده‌ام کردند و منتقل شدم به زندان قصر. بند 4،5،6 بودم که تا اواخر سال 1356 طول کشید، یعنی از اوایل 1353 تا اواخر 1356، این مرتبه با بچه‌های موتلفه و حزب ملل اسلامی در ارتباط بودم و هر پانزده روز یک بار همه بچه‌ها همدیگر را می‌دیدند. *سوال: اینجا هم آموزش‌های رزمی را داشتید؟ *مهر آئین: خیر. نمی‌شد، اگر هم بود انفرادی بود. اینجا بیشتر به انس با قرآن و نهج البلاغه گذشت، آقای جواد منصوری کار با نهج البلاغه را به عهده داشت. مدتی بعد رفتیم اوین. خلاصه روزگارمان با این احوال می‌گذشت. تا به آزادی مان منجر شد، البته در این ایام با آسیب دیدگی ام مدارا می‌کردم. *سوال:چگونه آزاد شدید؟ *مهر آئین:گروه حقوق بشر به ایران آمد و شکنجه‌ گاه‌های ساواک‌ را دید. ساواک افراد شکنجه شده را نشان نداد اما آنها با خبر شده بودند، این مربوط به همان اوایل سال 1356 است و عاقبت کار به آزادی عده‌ای از زندانیان منجر شد، از جمله بنده و آقای بادامچیان و شهید کچویی و ... یادم می‌آید که شهید کچویی را با پیژامه و پیراهن از زندان بیرون کردند که او همراه ما آمد و بستگان ما لباسی به ایشان دادند و به خانه رفت. من هم با بدنی آسیب دیده و آش و لاش به خانواده‌ام پیوستم. *سوال:درمان نشده بودید؟ منظورم داخل زندان است؟ *مهر آئین: به هیچ وجه، اما چند هفته قبل از تشریف فرمایی حضرت امام (ره) به ایران، شهید محلاتی همت کرد و مرا به انگلستان فرستاد برای درمان. آنجا هم شهید مظلوم بهشتی یک پیامی را به من دادند که بروم فرانسه تا به امام (ره) برسانم. آنجا بود که به همراه دانشجویان ایرانی مقیم خارج با کشتی به پاریس رفتیم و به خدمت امام رسیدیم در نوفل لوشاتو . *سوال:قضیه معالجات چه شد؟ *مهر آئین:آنقدر مرا شکنجه داده بودند که وضع خوبی نداشتم، کمر مرا بر خلاف جهت به پشت برگرداندند و به مهره‌های کمر آسیب اساسی وارد شد. به سراغ پزشکان بسیاری هم رفتم در داخل و خارج از کشور. اما توصیه کردند که مدارا کنم. در حال حاضر با ورزش‌های مخصوص و فیزیوتراپی خودم را سرپا نگه می‌دارم. البته یکی از پاهایم هم طی یک درگیری مورد اصابت گلوله واقع شد و اگر چه مشکلاتی به وجود می‌آورد اما در مقابل آسیب دیدگی کمرم، اهمیتی نداشت. *سوال:از نحوه شکنجه بفرمایید؟ *مهر آئین: یکی اینکه با کابل می‌زدند، همین سیم‌های کابل برق، که نزدیک یک متر بود، آن کسی که می‌زد، شعبانی ملعون و معدوم به حدی حساب شده می‌زد که درست از پاشنه پا تا نوک انگشتان را در بر می‌گرفت. به این صورت که دست و پا را می‌بستند و کف پاهای را خیلی راحت می‌کوبیدند. وقتی می‌زدند تا مغزمان تیر می‌کشید. سپس ما را مجبور می‌کردند که روی همان پاهای ورم کرده بدویم، نمی‌توانستیم، اما با ضربه کابل مجبور می‌شدیم هر طوری هست بدویم، ورم و آماس‌ها که می‌خوابید دوباره می‌زدند، و به حدی این کار ادامه داشت که پاها مجروح می‌شد، سپس پاها را داخل آب نمک می‌گذاشتند و بعد هم پانسمان می‌کردند و چند روز بعد که خوب می‌شد دوباره روز از نو بود و روزی از نو. گهگاه از یک دست آویزان می‌شدیم، یا از دو دست. شوک الکتریکی هم بود، با باطوم می‌زدند که شوک داشت. یا گیره‌هایی می‌زدند که آن گیره‌ها شوک وارد می‌کرد، گیره‌ها را به جاهای حساس بدن وصل می‌کردند، با سنجاق ته گرد فرو می‌کردند زیر ناخن‌ها و آن را داغ می‌کردند، همه این ها دردناک بود. اما دردناک‌تر بی خوابی‌های بود،‌ یعنی حاضر بودیم همه شکنجه‌ها را تحمل کنیم اما بی خوابی نکشیم. شکجه‌های روحی بسیاری هم بود که فقط خدا کمک می‌کرد تحمل کنیم، از جمله تهدید به هتک حرمت ناموس‌مان و ... *سوال:شکنجه معروف آپولو هم نصیت‌تان شد؟
*مهر آئین:بله. دست و پاها را می‌بستند و آن کلاه مخصوص را می‌گذشتند روی سرمان، سپس شروع می‌کردند به زدن و هر چه فریاد می‌کشیدیم صدایمان داخل گوش خودمان می‌پیچید و از طریق آن کلاه به بیرون درز نمی‌کرد. گفتم خدا تحمل می‌داد ما توکل می‌کردیم به خودش. اما از آن شکنجه‌ها دردناکتر برخی مسائلی است که این روزها می‌بینیم. *سوال:مثلا؟ *مهر آئین: همین تفرقه‌انگیزی‌هایی که هست و عده‌ای به آنها دامن می‌زنند. ما باید به گذشته برگردیم، باید آن تحمل سال 1357 را در خودمان زنده کنیم. ما اگر از اسلام دور بشویم همه چیزمان را از دست داده‌ایم باید فکر کنیم که چگونه آن پیروزی بزرگ بدست آمد. الان ما همه رفته‌ایم به طرف دنیا، رفته‌ایم دنبال پست و مقام، علائق دنیا سراسر وجودمان را گرفته است. کاش می‌شد گذشته‌مان را مرور کنیم کجا بودیم، چه کردیم و به کجا رسیدیم. این بچه‌هایی که به شهادت رسیدند این جانبازها، این شیمیایی‌ها که در حال مرگ تدریجی‌اند اینها بر اساس ارزش‌هایی صورت گرفت. این شهدا را قدر بدانیم اینها هر کدام برای خود کسی بوده‌اند. *سوال: نام زندان و شکنجه با تلخی‌ها و مصائب عجین شده است، با این حال لابد خاطره شیرینی هم از آن دوران دارید؟ *مهر آئین: شیرین ترین خاطره‌ام مربوط می‌شود به نمازهایی که در سلول انفرادی می‌خواندم. باور کنید آنقدر صفا داشت که در وصف نمی گنجد. با این حساب وقتی به زندان عمومی می‌آمدم از آن صفا کاسته می‌شد. زندان بزرگ جامعه، هم که جای خود را دارد. شاید باورتان نشود که از آن سال ها به بعد کارم شده حسرت خوردن برای یک لحظه آن نمازها و عبادات سلول انفرادی. *سوال: از روزهای بعد از آزادی باز هم تعریف کنید. *مهر آئین: نهضت فراگیر شده بود و تظاهرات مردمی در تداوم چهلم پی در پی شهدا به صورت یک حماسه و اعتراض عظیم جلوه می‌کرد. ما هم به خانواده زندانی‌ها و اعتصابیون کمک می‌کردیم. مرکز فعالیت‌های من منزل مرحوم آیت الله طالقانی بود. راهپیماییِ‌ها و اعتراضات هم شدت گرفت و به تشریف فرمایی حضرت امام منجر شد. ما هم در ستاد استقبال از حضرت امام حضور داشتیم. من مسئول یکی از بلیزرهایی بودم که قرار بود حضرت امام را از فرودگاه بیاورند. بعد هم که قضایای تسخیر پادگانها پیش آمد که به اتفاق آقای احمد احمد در کارها حضور داشتیم. بعد هم که انقلاب به ثمر رسید و فصل تازه‌ای در زندگی تمامی ما گشوده شد. *سوال: پس از پیروزی انقلاب در چه زمینه‌هایی مسئولیت داشتید؟ *مهر آئین: در کار آموزش بچه‌های حفاظت شهید رجایی حضور داشتم. البته در کارهای اجرایی هم خدمت می‌کردم. سپس به دادستانی رفتم. از آنجا هم به سازمان تربیت بدنی رفتم. در زمان آقای داودی که سه فدراسیون کاراته، جودو، تکواندو بر عهده‌ام گذاشته شد. سپس توسط آقای بشارتی که نماینده مجلس بودند به کار در مجلس دعوت شدم و سمت مدیرکلی امور عمومی خدماتی را پذیرفتم و البته به کارهایم در زمینه ورزش ادامه می‌دادم. مدتی هم خدمت آقای هاشمی رفسنجانی بودم و سپس به دعوت آقای رفیق‌دوست به وزارت سپاه رفتم و در کارهای تدارکاتی جنگ مشغول شدم. البته در تمام این ایام مغازه‌ام را هم داشتم و هنوز هم زندگی‌ام از آنجا تأمین می‌شود.
مدیرکل تربیت بدنی جانبازان و معلولین هم بودم اما بعد از تغییر مدیریت در نباد جانبازان به فدراسیون جانبازان و معلولین آمدم و خدمت آقای خسروی وفا هستیم. ضمن اینکه بازرسی این فدراسیون را هم برعهده دارم. *سوال:جناب مهرآیین، اگر اجازه بدهید از زندگی خصوصی‌تان هم بپرسیم. *مهر آئین:بله. در سال 1336 ازدواج کردم، در هجده سالگی. که حاصل آن پنج فرزند بود، چهار پسر و یک دختر. که دوتا از پسرهایم «محمدرضا و ناصر» تقدیم انقلاب شدند. محمدرضا 21 سال داشت و در عملیات والفجر یک سال 62 به شهادت رسید. ناصر هم 19ساله بود و در آزادسازی مهران، عملیات کربلای یک در تیرماه 1365 به لقاءالله پیوست. *سوال: هنگامی که شما در زندان بودید بچه‌ها را چه کسی سرپرستی می‌کرد؟ *مهر آئین: اینها خردسال بودند و مادر مرحومشان یک تنه مسئولیت را به عهده داشت. *سوال: ایشان کی مرحوم شد؟ *مهر آئین: حدود پنج سال پیش. بعد هم که توفیق دست داد و با همسر یکی از شهدا ازدواج کردم و حاصل آن دختر کوچکم فاطمه است. همسر مرحومم از خانواده‌ای محروم بود و می‌توانم به جرئت بگویم که یک نمونه کامل ایثار و فداکاری و از خودگذشتگی بود. ایشان یکی از مشوقین من در مبارزات و فعالیت ها بود و در همه حال حتی در تبادل اطلاعات و زندگی مخفی کمکم می‌کرد و طی شش سال دوری من از خانواده، با سعه صدر ایستادگی کرد. می‌خواهم بگویم ایشان با تحمل همان صدمات و نیز در اوج آن شهادت دو پسرمان آسیب فراوانی دید و به رحمت خدا رفت. البته قبل از درگذشتشان نسبت به مسائلی که در جامعه می دید رنج فراوانی می‌برد. *سوال: از دو شهید عزیزتان بگویید. *مهر آئین: پسرهای من که قابل نبودند(!) می‌خواهم بگویم همه شهدا گلچین شدند و به سرای جاوید پیوستند. دوستان این بچه‌ها حرف‌های عجیبی از این دو می‌گویند خیلی زحمت کشیدند، وقتی محمدرضا به شهادت رسید قرار بود ما برای ناصر زندگی تشکیل بدهیم اما او به مادرش گفته بود زحمت نکشید من این بار که بروم دیگر برنمی‌گردم.
همه شهدا خوب بودند من خدا را شکر می‌کنم که بچه‌های ما هم طبق گفته دیگران خوب بودند. اینها همه از برکت انفاس قدسیه حضرت امام است که نه تنها در ایران، بلکه در تمامی دنیا یک تحولی ایجاد کردند. *سوال: برگردیم به دوران مبارزه تا چه وقت با سازمان مجاهدین خلق همکاری داشتید؟ *مهر آئین: من در زندان بودم که ماهیتشان را فهمیدم، در سال 1354 بود که فهمیدم. مرکزیت سازمان به دست تقی شهرام و حسین روحانی و امثالهم افتاد و اینها تغییر ماهیت داده بودند. اینها برداشتند آن آیه معروف را از آرم سازمان حذف کردند و توجیه‌شان هم این بود که معتقد بودند ما به خاطر کارهای عملیاتی از کارهای فرهنگی غافل شده‌ایم و در نتیجه باید اینگونه باشیم. البته این حرف ها حرف مفت بود، تا اینکه ما فهمیدیم اینها خط فکری‌شان هم دچار اخلال است. اینها بیشتر خط فکری سازمان الفتح را دنبال می کردند که خب آقای یاسر عرفات هم محصول همان الفتح است که بعدها با آمریکا و اسراییل دست دوستی می‌دهد. ایده سازمان الفتح هم این بود که بیشتر باید به مبارزه فکر کرد و به ماهیت مبارزه کننده‌ها کاری نداشت. البته این حرف من نیست، خودشان این را می‌گفتند خب در حال حاضر هم می‌بینیم که رجوی و دارو دسته‌اش جیره‌خوار آمریکا شده‌اند.
خلاصه ما جدا شدیم و بهانه به دست مارکسیست ها افتاد که ما را اذیت کنند. به هر صورت ما بعد از جدایی به بچه‌های مؤتلفه پیوستیم. از داخل زندان با اینها همراه شدم. شکر خدا، رعب و وحشتی هم از ما به دل این مارکسیست ها افتاده بود و کم کم آزار و اذیتشان را محدود کردند. کار به جایی رسید که حتی توزیع غذا که در داخل زندان به دست اینها بود که این کار عمدی ساواک بود به دست خودمان افتادو آقای بادامچیان و شهید کچویی زحمت این کار را می‌کشیدند. *سوال: پس عملا با سازمان قطع رابطه کردید؟ *مهر آئین: بله حتی بعد از آزادی اینها آمدند منزل مرحوم طالقانی و من همراهشان نشدم. اینها حتی مرا تهدید هم کردند، تهدید به کشتن. *سوال: از سایر دوستانی که با شما در زندان بودند نام ببرید؟ *مهر آئین: مرحوم طالقانی، آقای موسوی خوئینی‌ها، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای مهدوی کنی و جواد منصوری و بسیاری دیگر که متأسفانه اسامی شان در ذهنم نیست. *سوال: چه عاملی باعث می‌شد جنابعالی و بقیه بچه‌ها در آن راه پرحادثه مبارزه و دام بیاورید؟ *مهر آئین: خب یک بخشی از آن مربوط می شود به خودسازی‌های جسمی اما بخش عمده‌ای برمی‌گردد به تمسک جستن ما به قرآن و نماز و ادعیه.
خود من دعای کمیل را در زندان حفظ کردم که در شرایط بحرانی بسیار کارساز بود. ضمن اینکه ما به ماهیت پلید رژیم پی برده بودیم و هدف مبارزه را هم می شناختیم. *سوال: در مجموع چند سال از عمرتان را در زندان طاغوت گذراندید؟ *مهر آئین: حدود شش سال. *سوال: هنوز هم با دوستان زندان مرتبط هستید؟ *مهر آئین: بله، هستند. بارزترین شان آقای احمد احمد است که الان خانه‌نشین شده است .ایشان یک انسان نموه است. تعجب می‌کنم که چرا این روزها از او استفاده نمی‌کنند؟ *سوال: یعنی ایشان الان بیکار هستند؟ *مهر آئین: بله فقط موقع نماز می‌رود مسجد، کارش همین است. البته مدتی در بنیاد جانبازان بود اما بعد از تحولات مدیریتی در آنجا بیکار شد. *سوال: آخرین اخباری که از ایشان داشته‌اید... *مهر آئین: آخرین خبر اینکه می خواست منزلش را بفروشد که به مشکل برخورد چون ایشان بازنشسته آموزش و پرورش است از طریق آن نهاد، زمینی در اول انقلاب به ایشان واگذار شده و بعد هم آنجا را ساخت اما حالا که می‌خواهد بفروشد تا بدهی‌هایش را بدهد به مشکل برخورده. من متحیرم که چرا نیروهای اینچنینی فراموش شده‌اند اینها ارزش‌های این انقلابند. *سوال:اصلا نحوه آشنایی شما با ایشان چگونه بود؟ *مهر آئین: یکی از دوستان در دوران مبارزات ایشان را معرفی کردند و با هم آشنا شدیم ضمن اینکه در کار آموزش رزمی هم در خدمت ایشان بودیم. ایشان از گذشته به ما سر می‌زد مثلا حالا که خیلی با هم هستیم. ایشان واقعا ‌آدم بزرگی است مناعت طبع بسیار دارد. با تقوا و متدین است و بسیار مؤثر و مفید. باور کنید ایشان هیچ وقت از وضعی که در زندان داشت شکایت نمی کرد، قانع بود و صبور. *سوال: باتوجه به اینکه جنابعالی در بطن حوادث بوده‌اید و خفقان دوران ستمشاهی را درک کرده‌اید این روزها هم عده‌ای از عدم آزادی اندیشه و یا خفقان دم می زنند به نظر شما چقدر می‌توان آن روزگار را با وضعیت فعلی مقایسه کرد؟ *مهر آئین: اصلا اینها چرند می‌گویند! هرچه دلشان می خواهد می‌نویسند به هرکسی که می‌خواهند توهین می‌کنند، حتی ارزش‌های دینی را زیرسؤال برده‌اند. این کجایش خفقان است؟! آن وقت آزادی در آمریکاست که مثلا مهد دموکراسی هم است. آنجا گروه دیویدیان‌ها را در آتش می‌سوزاندند که بی سابقه بود. همه آنها را حتی بچه‌ها را قتل عام کردند، یعنی در آنجا که دم از آزادی بیان هم می‌زنند و ساختار حکومتی‌شان مثلا بر آن مبنا است اینگونه عمل می‌کنند. صدای کسی هم درنمی‌آید. بگذارید مثالی بزنم، یکی از دوستانم از آمریکا آمده بود و می گفت این وقایع یازدهم سپتامبر و مسائل افغانستان توسط رسانه‌های آمریکا چنان بایکوت شده بود که ما مجبور شدیم از رسانه‌های دیگر در جریان کار قرار گیریم. خب این کجاش آزادی است که عده‌ای به آن تمسک جسته‌اند. *سوال: فکر می‌کنید مشکل این افراد چیست؟ *مهر آئین: اولا اینها دمشان به دم آنها بند است. می‌خواهم بگویم واقعا در مملکت ما در مورد آزادی افراط شده است، من تعجب می‌کنم که چرا این گونه است. اینها زمان ستمشاهی را ندیده‌اند. کسی حق نداشت یک حرف کوچک به زبان بیاورد. اینها امروز هر چرندی را که می‌خواهند می‌گویند و هر کاری می‌کنند، خیالشان هم راحت است که کسی کارشان ندارند. در زمان ستمشاهی تو حتی می ترسیدی با یک پاسبان بلند حرف بزنی اما حالا بعضی ها حتی به مقامات عالی مملکت توهین می‌کنند. تا بی معرفتی و نامردی را به جایی می‌رسانند که از خفقان و عدم آزادی بیان و اندیشه هم شکایت دارند. *سوال: جناب آقای مهرآیین، ورزشکارانی که با سوابق مبارزاتی شما آشنایی ندارند نام جنابعالی را با ورزش جانبازان و معلولین عجین می‌دانند تلاش و کوشش‌تان در مرحله نوین ورزش جانبازان بر کسی پوشیده نیست در قهرمانی‌های جهانی هم سهم داشته‌اید می‌خواستم از صحنه‌های زیبایی که در اردوها رخ داده چیزهایی ذکر کنید: *مهر آئین: زیاد اتفاق افتاده بارها شده که مثلا در والیبال نشسته کارمان به گیم پنجم کشیده. ناداوری‌ها هم بوده هر طوری بوده تلاش کرده‌اند که ما مغلوب کنند .خدا شاهد است که با یک توسل کوچک به درگاه حضرت حق مشکل رفع شده است، ما اینها را دیده‌ایم اما باز هم غافلیم. برگردیم به زمان زندان، گاهی در همان حال که به شدت شکنجه می‌شدیم یک توسل کوچک پیدا می‌کردم و سختی حل می شد... ما در زندگی‌مان اگر مراقبت داشته باشیم و فقط به خدا توکل کنیم بر مشکلات غالب خواهیم شد. *سوال: از فدراسیون ورزش‌های جانبازان و معلولین هم بفرمایید. *مهر آئین: قبل از انقلاب ما فقط ورزش معلولین را داشتیم و نظام جمهوری اسلامی پایه گذار «ورزش جانبازان» شد. پس از آقای خسروی وفا بنده هم مدتی در خدمت این عزیزان بودم در بخش ورزش بنیاد جانبازان. آن وقت ها سازمان تربیت بدنی بودجه چندانی برای این عزیزان نداشت. اما با حضور آقای رفیقدوست در بنیاد جانبازان این کار پا گرفت. ایشان بودجه عظیمی را برای رشد و تعالی ورزش جانبازان در نظر گرفتند یعنی هفتاد درصد بودجه ورزش جانبازان بدین ترتیب تأمین می‌شد. از آن طرف فدراسیون هم همپای بنیاد کار می کرد ما ورزشکار را تا مرحله قهرمانی می رساندیم و تحویل فدراسیون می‌دادیم. اما حالا به لطف خدا فدراسیون سررشته کار را به عهده دارد و الحمدالله وضعی خوبی داریم. قهرمانی‌های متعدد جهانی مؤید این نکته است. بنده هم در راه ‌اندازی ورزش تیر و کمان جانبازان نقش داشته‌ام. این ورزش جانبازان جدای از کار ورزشی، یک کار درمانی هم هست چرا که وقتی یک جانباز به میدان ورزش می آید شادابی و نشاط بیشتری به دست می‌آورد. *سوال:جانبازان ما برای ورزش به چه اماکنی می‌توانند مراجعه کنند؟ *مهر آئین: سازمان تربیت بدنی اماکنی را تهیه دیده بچه‌های عزیز جانبازان می‌توانند به هیئت ورزش‌های جانبازان در استان خودشان مراجعه کنند و راهنمایی بگیرند. *سوال:به عنوان آخرین سخن چه می‌گویید؟ *مهر آئین: به فکر مردم باشیم با وجود این مردم است که مسئولین رسمیت پیدا می‌کنند اگر مردم نباشند که مسئولی نیست. این همه گرانی و مشکلات و مسائلی که پیش روی مردم است باید به نحوی حل بشود قدر این مرم را بدانیم. خدا نکند که آن دنیا شرمسار شهدا شویم. * گفتگو از انبارداران پاسداشت سی و دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در خبرگزاری فارس
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار