شكوفه زماني
مهرزاد ارشدي مانند خيلي از جوانهاي ايراني با شروع جنگ وارد جبهههاي دفاع مقدس شد اما او در كنار تفنگ، دوربين عكاسي را بهترين وسيله براي جنگيدن و ثبت وقايع ماندگار دفاع مقدس برگزيد. اين رزمنده كه سابقه 14 ساله در جهاد فرهنگي دارد و مسئوليتهاي فرهنگي متعددي را نيز عهدهدار بوده است، در حال حاضر به عنوان خادم در يادمان 177 شهداي گمنام آبادان مشغول فعاليت است. كربلاي5 عملياتي است كه ارشدي به عنوان رزمنده و عكاس وارد آن شد. به مناسبت 19 دي سالروز آغاز عمليات كربلاي5 در سال 1365، گفتوگويي با مهرزاد ارشدي انجام داديم كه ماحصلش را پيش رو داريد.
اهل كجا هستيد آقاي ارشدي؟ كمي از خودتان بگوييد. من متولد 1342 در شهر آبادان هستم. بچه سوم يك خانواده متوسط بودم و پدرم قبل از آنكه به آبادان بيايد و به عنوان مترجم روي كشتيها كار كند، به چهار زبان جهان مسلط بود. بابا وقتي كه به آبادان ميآيد همانجا ازدواج ميكند و تشكيل خانواده ميدهد. مغازهاي تهيه ميكند و الان جزو كسبه قديمي آبادان شناخته ميشود.
فعاليت به عنوان يك عكاس پيشزمينه قبلي ميخواهد، از چه زماني وارد فعاليتهاي فرهنگي شديد؟قبل از آنكه جنگ شروع شود، من در كنار درسم به عنوان نيروي فرهنگي با جهاد سازندگي آبادان همكاري ميكردم. البته در روزهاي اول انقلاب خيلي پرشور در بيشتر فعاليتهاي مذهبي و انقلابي حضور داشتم. با دوستان كارهاي مختلفي انجام ميداديم و بيشتر وقتمان صرف كار در روستاهاي بهمنشير، اروندكنار، هرمندكنار و... ميشد. در اين روستاها به كشاورزي و خانهسازي براي مستمندان ميپرداختيم. در جهاد با شهدايي مثل شهيد كياني، خليلي، عبدالرضا كماندار، هاشمي و... همراه بودم. بنده اولين نمايشگاه فرهنگي را در روستاهاي توابع آبادان داير كردم و با استقبال خوب مردم هم مواجه شد.
شما در آبادان نزديك مرز بوديد، چطور با جنگ مواجه شديد؟ وقتي شيپور جنگ نواخته شد، ما هم مثل ساير آبادانيها سعي كرديم از شهر و سرزمينمان دفاع كنيم. يادم است راديو آبادان اعلام كرد نيروهاي بعثي به مرزهاي شلمچه حمله كردهاند. همه آمادگي جنگ را داشته باشيد. آن موقع هيچكس تفسير درستي از جنگ در ذهن نداشت. حداقل در 20 روز اول جنگ فكر ميكرديم تا يك هفته ديگر جنگ تمام ميشود. يادم ميآيد وقتي مادرم ميپرسيد جنگ چه شد؟ در جواب گفتم گروه فدائيان اسلام از طرف آقاي خلخالي با اسلحه به خرمشهر آمدهاند و ديگر جنگ تمام است ولي گويا اين جنگ با جنگهاي ديگر فرق داشت و به اين زوديها تمام نميشد. در 20 روز اول جنگ ياد گرفتيم كه وقتي صداي سوت خمپاره ميآيد بايد شيرجه برويم و دراز بكشيم. 20 روز دوم ياد گرفتيم كه وقتي نيروهاي دشمن را عقب ميبريم بايد سنگر بكنيم و آنجا بنشينيم و از خط خود محافظت كنيم. روزهاي اول جنگ چون بچهها آشنايي نداشتند، وقتي دشمن را عقب ميراندند، برميگشتند و شب در خانه ميخوابيدند. فردايش ميديدند دشمن دوباره آمده و مواضع قبلي را گرفته است. تا 40 روز كه از جنگ گذشت، من درگير پشتيباني جنگ بودم و كارهايي مثل سوخترساني، آبرساني، تخليه شهدا، تخليه مجروحين و هر كاري كه از دستم برميآمد انجام ميدادم.
پس تقريباً همان كارهايي را انجام ميداديد كه جهاد سازندگي در جبههها انجام ميداد؟بله، در 20 روز اول جنگ، جهاد آبادان تصميم گرفت لجستيك خودش را در آبادان و خرمشهر راهاندازي كند زيرا تمام ادوات جنگي از سپاه و ارتش و كميته و نيروهاي مردمي رها شده بودند و هيچ تعميرگاهي براي راهاندازي مجدد آنها وجود نداشت. جهاد يك تعميرگاه بزرگ به نام ابوذر غفاري راهاندازي كرد كه روزانه 300 نوع ادوات جنگي و خودروي شخصي مردم را كه ميخواستند مهاجرت كنند و مشكل داشتند تعمير ميكرد. طراحي اولين پل جنگي در همين پايگاه ابوذر غفاري انجام گرفت و ساخته شد.
چه خاطرهاي از روزهاي مقاومت آبادان داريد؟در سي و نهمين روز از جنگ، دشمن از رودخانه بهمنشير عبور كرد كه منجر به يك درگيري حماسي بين نيروهاي مدافع شهر با ارتش كاملاً مسلح دشمن شد ولي به فضل خدا در روز چهلم جنگ، تاريخ جنگ تغيير اساسي كرد و اولين شكست عراق توسط نيروهاي مردمي در كوي ذوالفقاري رقم خورد. بايد بگويم نقشي كه راديوي آبادان داشت و گزارشهايي كه شهيد رهبر، صدرهاشمي، نجفي و فضلالله صابري ميدادند خيلي در آگاهي مردم مؤثر بود. اگر آبادان سقوط ميكرد فاجعه بزرگي رقم ميخورد. چندين كودك و زن به اسارت دشمن درميآمدند و دشمن هم به آبراه بينالمللي راه مييافت.
چطور شد به عكاسي در جنگ پرداختيد؟چون سابقه كارهاي فرهنگي در جهاد داشتم، فكر كردم چطور ميتوانيم حماسه مردمي در جبههها را به نسلهاي آينده منتقل كنيم. همين امر باعث شد كارهاي پشتيباني در جنگ را كنار بگذارم و دوربين به دست بگيرم. از همان زمان تا پايان جنگ كار عكاسي را ادامه دادم. من در تمام عملياتهاي بزرگ مانند حماسه ذوالفقاريه، آزادسازي تپههاي معدن، ثامنالائمه كه عمليات امام رضا(ع) ناميده شده بود، طريقالقدس، فتحالمبين، بيتالمقدس، رمضان، خيبر، والفجر مقدماتي، والفجر3، والفجر8 و كربلاي5 حضور داشتم.
بپردازيم به عمليات كربلاي5 كه موضوع اين گفتوگو هم هست، از اين عمليات بگوييد. كربلاي5 از سختترين عملياتهاي جنگي بود و رزمندگان و سرداران بزرگي در آن به شهادت رسيدند. عمليات كربلاي يك حركت استراتژيك براي كشور بود. بچهها توانستند در اين عمليات با توجه به موانع بزرگي كه دشمن پيش پايشان قرار داده بود، همه موانع را كنار بزنند و خط دشمن را بشكنند و حماسه عظيم كربلاي5 را رقم بزنند. من براي ورود به منطقه عملياتي نياز به كارت تردد داشتم كه متأسفانه به من كارت نميدادند و ناچار شدم به صورت قاچاقي وارد كربلاي5 شوم.
چرا قاچاقي؟چون همسر من همسر شهيد بود و يك فرزند داشت بچههاي قرارگاه روي من خيلي حساس بودند كه مبادا من هم شهيد شوم. براي همين نميگذاشتند در كربلاي 5 حضور داشته باشم ولي من با قايم شدن در ديگ غذا خودم را به خط مقدم رساندم.
دوربينتان در كربلاي5 چه صحنههايي را ثبت كرد؟در اين عمليات من در خط مقدم عكاسي ميكردم. عكسهاي خوبي هم انداختم. حتي دچار مجروحيت و سوختگي هم شدم، ولي عكسهاي خودم را گرفتم. بعد از مدتي برگشتم به قرارگاه حضرت محمد مصطفي(ص) كه بچههاي خوزستان آنجا مستقر بودند. بچههاي قديمي گروه روايت فتح از جمله آقايان مرتضي آويني، همايونفر، جعفري و مصطفي دالايي را آنجا ديدم. قبلاً با اين بچهها در عمليات طريقالقدس آشنا شده بودم. براي بار دوم بود كه همديگر را ميديديم. آقامرتضي آويني وقتي سر و صورت زخمي من را ديد، گفت: «با خودت چهكار كردي ارشدي؟» گفتم: حاجي عمليات خيلي سخت بود. ايشان هم گفت: «وقتي تو بگويي عمليات سنگينه واي به حال ديگران.» بعد شهيد آويني گفت بيا با يكي از بچهها آشنايت كنم. ديدم يك جوان موبور و قدبلند در سنگر نشسته است. شهيد آويني گفت: آقاي طالبزاده، ايشان ارشدي است و خلاصه با آقاي طالبزاده هم آشنا شديم. تنها كسي كه با دوربين 35 ميليمتري در جنگ فيلم ميگرفت آقاي طالبزاده بود. براي اين كار بايد فيلم و باتريهاي بسيار سنگين حمل ميكرد. به طالبزاده گفتم من برايت عكاسي ميكنم. خيلي خوشحال شد و قبول كرد. با هم به منطقه عملياتي رفتيم. يادم است هواپيماي دشمن تمام آسمان منطقه را با بمبهاي خوشهاي بمباران كرده بود.
از بمباران خوشهاي هم عكس انداختيد؟بله، بمبهاي خوشهاي طوري بودند در همان آسمان باز ميشدند و با چتر آرام آرام پايين ميآمدند. من ماشين را بردم زير بمبها براي عكاسي كه نادر گفت داري چهكار ميكني؟ گفتم دعا كنيد بمبها مستقيم توي سرمان نخورد. بمبها مستقيم به زمين ميخوردند و روبهروي ماشين يكدست سياه شده بود. ايشان از كار من متعجب مانده بود و خودش رفت در كانالي سنگر گرفت و من در وسط دود و آتش شروع به عكاسي كردم. ديدم رزمندگان زيادي شهيد شدهاند و يكي از بچهها داد ميزد و كمك ميخواست. پايش تركش خورده بود طوري كه از زير زانو فقط به پوست وصل بود. بغلش كردم و كشانكشان بردم و در آمبولانس لندكروز گذاشتم. آمدم روشن كنم ديدم تمام چرخهايش تركش خورده است. با سختي فراوان او را بيرون كشيدم و با فرياد زدن در خاكريزها درخواست كمك كردم تا آمبولانس كمكي آمد و او را برد. ياد نادر طالبزاده افتادم. با فرياد او را از سنگر بيرون آوردم. ديدم عصباني سر من داد زد و گفت اشتباه كردم كه از تو خواستم با من همكاري كني. كليد ماشين را از من گرفت تا برود كه ديد ماشين روشن نميشود. تمام كاپوت ماشين تركش خورده بود. من ميگفتم چيزي نيست، ميدهيم تعميرگاه تعمير ميكند و طالبزاده از خونسردي من باز هم عصباني شد.
كداميك از عكسهايي كه در كربلاي5 گرفتيد از نظر خود شما تأثيرگذاري بيشتري دارد؟درياچهاي به نام درياچه ماهي در سمت عراق قرار داشت كه از كنارش جاده فاطمه زهرا عبور ميكرد. سانت سانت اين جاده با اصابت خمپاره، بمب، توپ، تانك و آرپيجي شخم زده شده بود. بيش از صدها خودرو در اين جاده مورد اصابت قرار گرفته بود و لاشه آنها در كنار جاده رها شده بود. گروهي به طرف خط مقدم به صف ايستاده بودند و براي تعويض نيرو ميرفتند. من پشت اينها راه افتادم شروع به عكاسي كردم. تا به وسط جاده رسيديم نصف رزمندههاي همراهمان بر اثر تركش بمباران سنگين دشمن مجروح شده بودند. آنجا هم چند تا عكس گرفتم كه شرايط سخت منطقه و پيشروي بچهها را در جاده فاطمه الزهرا(س) نشان ميداد. بعدها اين عكسها به عنوان بهترين عكس در جنگ شناخته شد. حتي سر از نشريه تايم درآورد كه چهار صفحه براي اين عكسها مطلب نوشته بود.